۱۳۹۲ اسفند ۲۳, جمعه

خوابگاه نبود جان ممد ؛ یه دنیا بود

سلام آقا ، برای گرفتن خوابگاه باید با شما صحبت کرد ؟ 
با همین جمله ی سوالی ساده شرو شد داستان چهار سال خوابگاهی بودن
داستان گذروندن روزا و شب ها با کسایی که روز اول تو ذهنمون میگفتیم با این عمرا بتونم تحمل کنم تو یه اتاق بمونم ولی بعد از یه مدت به قدری به هم نزدیک میشدیم که از زندگی خصوصی هم بیشتر از خانوادمون خبر داشتیم
چهار سال خوابگاهی بودن داره به آخراش میرسه 
تموم میشه روزا و شبای تلخ و شیرین دور از خونه
تموم میشه فوتبال بازی کردن های کل کلی
تموم میشه فیلم دیدن های نصفه شب
تموم میشه درس خوندنای شب امتحان
تموم میشه دور همی های آخر هفته 
شاید روز اولی که اون سوال رو پرسیدم فکر نمیکردم که یه اتاق 3*4 این همه خاطره درست کنه برام
242 شروع همه خاطرات بود 
دلم برای مرتضی ها ، مسعود ها ، امیر ها ، مهدی ها ، میلاد ها ، محمد رضاها ، امین ها و ده ها و ده ها رفیقی که تو سخت ترین و تنگ ترین و نزدیک ترین لحظه ها کنارم بودن تنگ میشه
دلم برای همه اینا تنگ میشه
دلم برای پیدا کردن دمپاییم بعد از یه دور همی کوچیک دم در اتاق تنگ میشه
میریم ولی تنگ میشه دلمون بازم


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر