9 سالم بود
آره 9 سالم بود که اولین بار نشستم ترک موتور گازی عمو کوچیکه و رفتم سالن پارک رازی
بچه ننر و لوسی بودم و هنوز حتی بلد نبودم که بند کفش خودمو ببندم چه برسه به این که بخوام برم قاطی یه مشت آدمی که بعضیاشون هم سن بابام بودن و با اونا بازی کنم
ولی یه حسی برای اولین بار تو زندگیم بهم گفت این زندگی توعه ، این راه توعه باید بری تو دل همه ترسات
روز اول رو یادم نمیره ، وقتی مربی اومد همه رو به خط کرد ، سر صف همه قداشون بلند بود و ریش و سیبیل داشتن یادم نمیره که چقدر ترسیده بودم میخواستم عر بزنم
وقتی مربی رسید به من گفت بچه تو اینجا چیکار میکنی؟ اینجا که کلاس برای سن تو نیست ، همه اینا بالای 15 سالشونه و تو هنوز سنت دو رقمیم نشده
با همه ترس و بغضی که داشتم یه نیرویی اومد تو وجودمو کسی به جای من گفت ، اومدم تا بزرگ بشم
مربی گفت بزرگ شدن درد داره ها ، درد میکشی بچه جون پاشو برو با هم سن و سالات بازی کن ولی من دست خودم نبود دیگه میگم که یه نیرویی منو داشت تو این مسیر میبرد ، به مربی گفتم آقا میخوام درد بکشم
گفت باشه خود دانی
تمرین روز اول رو شرو کرد ، بدنم نمیکشید که پا به پای اونا تمرین کنم ولی برای اینکه کم نیارم همه کاری کردم
برا اولین بار تو عمرم توپ والیبال بهم دادن ، اون روز نه گذاشت و نه برداشت مربی و تمرین ساعد زدن داد ، همه چیز داره مو به مو و لحظه به لحظه میاد جلوی چشمم ولی مجال نوشتنش نیست
بماند خیلی از اون لحظه ها ، فقط همین قدر که وقتی برگشتم خونه ، تمام دستم خون مرده شده بود و کبود بود ، ولی داشتم از دردش لذت میبردم وقتی مامان دید دستامو گفت دیگه نمیخواد بری ولی گفتم نه ، من باید برم ، دوس دارم این بازی رو
هر روز فرد با عمو میرفتم سالن و با همه بی محلی هایی که بهم میشد ادامه میدادم
یه روز یکی از اون لاتای سالن که دید کفشمو در نمیارم و شلوارو به زور میپوشم بهم گفت بچه برو بند بستن یاد بگیر نمیخواد بیای بازی ، منم همونجا بند و باز کردم و گفتم تا این و نبندم از اینجا نمیرم
یه رب بیست دقیقه ور رفتم با اون بند ولی بالاخره یاد گرفتم و بستمش
اون پسره هم که وایساده بود بهم گفت ، خوشم اومد ازت ، لات تر از منی از جلسه ی بعد با اینکه میدونم باعث باخت تیمم میشی ولی موقع بازی بیا تو تیم من
داشتم بال در می آوردم ، بعد از 1 ماه و نیم که هیچ کسی بهم بازی نمیداد اون میخواست منو راه بده بازی کنم
یادم نمیره هیچ وقت روزی رو که برای اولین بار تو زمین والیبال بازی کردم ، همه سرویسا و اسپکا تو سک و صورت من بود ، میترسیدم از سرعت بالای توپ ولی جا خالی نمیدادم ، توپا یکی یکی میخورد تو صورت و شکمم و درد وحشتناکی میگرفت
همه تیم به اون پسره که منو راه داده بود خرده میگرفتن که اینو بنداز بیرون باختیم ولی اون میگفت من بهش قول دادم و سر قولم میمونم
آره این شکلی شد که کم کم ترسم ریخت و هر جوری شده حتی به قیمت خون اومدن بینیمم که بود نمیذاشتم توپا بخوابه تو زمین
الان که دارم فکر میکنم همین روش وحشیانه ی آموزشی که داشتم باعث شد که سریع پیشرفت کنم
اون روزی رو که تو امتیاز آخر بازی بودیم و بازی شرطی بود بین بچه ها و اگه میباختیم باید به تیم حریف کولی میدادیم همیشه تو ذهنم میمونه ، تو امتیاز آخر اسپک آقا رضا خورد لب انگشتای فرشاد و داشت میرفت تو اوت ولی من دوییدم و دوییدم تا با ساعد توپو برگردوندم ولی خوب تعادلمو از دست دادم و رفتم تو دیوار و انگشتم برگشت با این حال باس خاطر همون کار ما بازی رو بریدم و بچه های تیم حریف همه منو یه دور کول کردن و دور سالن چرخوندن
روز آخر تابستون که کلاس تموم شده بود همه اومدن به من دست دادن
یه بچه ی 9 ساله تونسته بود بین اون همه آدم بزرگ جا باز کنه و همه دوسش داشتن
این شد که من عاشق شدم ، عاشق توپ و تور
همه آرزوم رسیدن به پیرهن تیم ملی شده بود
تو هر فرصتی که پیش میومد توپ و برمیداشتم و تمرین میکردم
آدمای بزرگی تو زندگی ورزشیم اومدن که علاوه بر ورزش زندگی کردن رو هم یادم دادن
وقتی فرهاد داخم روز آخری که اومد سر تمرین یه پیرهن والیبال برام خرید و گفت روزی تو موفق میشی ، همه دنیا رو به من داده بودن
یا اون روز اولی که با میر عابدی آشنا شدم و اون شد مربیم افتخار میکردم که مربیم مدال برنز نوجوانان جهان رو داره
خوب پیش رفتم و والیبال شده بود همه عشق و علاقه و زندگیم ، نه کسی برام مهم بود ، نه چیزی فقط و فقط میخواستم که برسم به اون چیزی که از 9 سالگی تو ذهنم بود
16 سالم که شد عضو تیم تهران شدم و تو خانه والیبال که تازه تاسیس بود تمرین میکردیم
دیگه اونجا شده بود کعبه ی آرزوهای من
مظفری که میومد سر تمرین من حال میکردم که یه مربی تیم ملی میاد اینجا
انتخاب هم شدم
رسیدم به دروازه ی آرزوها
تو 17 سالگی رسیدم به اون چیزی که همه ورزشکارا میخوان ولی
ولی اون روز که افتادم رو فراموش نمیکنم
یه لحظه زیر پام خالی شد و از سکوی تماشاگرا خوردم زمین
با جفت زانو و کتف سمت راست اومدم پایین
دوران سیاهی شرو شد زمانی که دکتر گفت دو سال نباید دیگه ورزش کنی
ممدی که همه فقط و فقط خنده هاش تو ذهنشون بود تبدیل شد به یه موجود بی روح
همه آرزوها از بین رفت ، همه انگیزه ها مرد
همه اینا خاطره شد و گذشته ی من رو ساخت و تنها چیزی که برای من موند حسرت خوردن موقع دیدن بچه های تیم ملی از تلوزیون و تحمل درد کتفم موقع استرس و فشار عصبیه
چه زود میگذره روزای خوب
و چه سنگینه فشار روزهای سیاه