۱۳۹۲ تیر ۸, شنبه

از عرش ِ زدن ِ یه اسپک تا فرش ِ بیرون زدن توپ

9 سالم بود 
آره 9 سالم بود که اولین بار نشستم ترک موتور گازی عمو کوچیکه و رفتم سالن پارک رازی
بچه ننر و لوسی بودم و هنوز حتی بلد نبودم که بند کفش خودمو ببندم چه برسه به این که بخوام برم قاطی یه مشت آدمی که بعضیاشون هم سن بابام بودن و با اونا بازی کنم
ولی یه حسی برای اولین بار تو زندگیم بهم گفت این زندگی توعه ، این راه توعه باید بری تو دل همه ترسات
روز اول رو یادم نمیره ، وقتی مربی اومد همه رو به خط کرد ، سر صف همه قداشون بلند بود و ریش و سیبیل داشتن یادم نمیره که چقدر ترسیده بودم میخواستم عر بزنم 
وقتی مربی رسید به من گفت بچه تو اینجا چیکار میکنی؟ اینجا که کلاس برای سن تو نیست ، همه اینا بالای 15 سالشونه و تو هنوز سنت دو رقمیم نشده
با همه ترس و بغضی که داشتم یه نیرویی اومد تو وجودمو کسی به جای من گفت ، اومدم تا بزرگ بشم 
مربی گفت بزرگ شدن درد داره ها ، درد میکشی بچه جون پاشو برو با هم سن و سالات بازی کن ولی من دست خودم نبود دیگه میگم که یه نیرویی منو داشت تو این مسیر میبرد ، به مربی گفتم آقا میخوام درد بکشم
گفت باشه خود دانی 
تمرین روز اول رو شرو کرد ، بدنم نمیکشید که پا به پای اونا تمرین کنم ولی برای اینکه کم نیارم همه کاری کردم 
برا اولین بار تو عمرم توپ والیبال بهم دادن ، اون روز نه گذاشت و نه برداشت مربی و تمرین ساعد زدن داد ، همه چیز داره مو به مو و لحظه به لحظه میاد جلوی چشمم ولی مجال نوشتنش نیست 
بماند خیلی از اون لحظه ها ، فقط همین قدر که وقتی برگشتم خونه ، تمام دستم خون مرده شده بود و کبود بود ، ولی داشتم از دردش لذت میبردم وقتی مامان دید دستامو گفت دیگه نمیخواد بری ولی گفتم نه ، من باید برم ، دوس دارم این بازی رو
هر روز فرد با عمو میرفتم سالن و با همه بی محلی هایی که بهم میشد ادامه میدادم 
یه روز یکی از اون لاتای سالن که دید کفشمو در نمیارم و شلوارو به زور میپوشم بهم گفت بچه برو بند بستن یاد بگیر نمیخواد بیای بازی ، منم همونجا بند و باز کردم و گفتم تا این و نبندم از اینجا نمیرم
یه رب بیست دقیقه ور رفتم با اون بند ولی بالاخره یاد گرفتم و بستمش
اون پسره هم که وایساده بود بهم گفت ، خوشم اومد ازت ، لات تر از منی از جلسه ی بعد با اینکه میدونم باعث باخت تیمم میشی ولی موقع بازی بیا تو تیم من
داشتم بال در می آوردم ، بعد از 1 ماه و نیم که هیچ کسی بهم بازی نمیداد اون میخواست منو راه بده بازی کنم
یادم نمیره هیچ وقت روزی رو که برای اولین بار تو زمین والیبال بازی کردم ، همه سرویسا و اسپکا تو سک و صورت من بود ، میترسیدم از سرعت بالای توپ ولی جا خالی نمیدادم ، توپا یکی یکی میخورد تو صورت و شکمم و درد وحشتناکی میگرفت 
همه تیم به اون پسره که منو راه داده بود خرده میگرفتن که اینو بنداز بیرون باختیم ولی اون میگفت من بهش قول دادم و سر قولم میمونم 
آره این شکلی شد که کم کم ترسم ریخت و هر جوری شده حتی به قیمت خون اومدن بینیمم که بود نمیذاشتم توپا بخوابه تو زمین 
الان که دارم فکر میکنم همین روش وحشیانه ی آموزشی که داشتم باعث شد که سریع پیشرفت کنم
اون روزی رو که تو امتیاز آخر بازی بودیم و بازی شرطی بود بین بچه ها و اگه میباختیم باید به تیم حریف کولی میدادیم همیشه تو ذهنم میمونه ، تو امتیاز آخر اسپک آقا رضا خورد لب انگشتای فرشاد و داشت میرفت تو اوت ولی من دوییدم و دوییدم تا با ساعد توپو برگردوندم ولی خوب تعادلمو از دست دادم و رفتم تو دیوار و انگشتم برگشت با این حال باس خاطر همون کار ما بازی رو بریدم و بچه های تیم حریف همه منو یه دور کول کردن و دور سالن چرخوندن
روز آخر تابستون که کلاس تموم شده بود همه اومدن به من دست دادن
یه بچه ی 9 ساله تونسته بود بین اون همه آدم بزرگ جا باز کنه و همه دوسش داشتن
این شد که من عاشق شدم ، عاشق توپ و تور
همه آرزوم رسیدن به پیرهن تیم ملی شده بود 
تو هر فرصتی که پیش میومد توپ و برمیداشتم و تمرین میکردم 
آدمای بزرگی تو زندگی ورزشیم اومدن که علاوه بر ورزش زندگی کردن رو هم یادم دادن 
وقتی فرهاد داخم روز آخری که اومد سر تمرین یه پیرهن والیبال برام خرید و گفت روزی تو موفق میشی ، همه دنیا رو به من داده بودن
یا اون روز اولی که با میر عابدی آشنا شدم و اون شد مربیم افتخار میکردم که مربیم مدال برنز نوجوانان جهان رو داره
خوب پیش رفتم و والیبال شده بود همه عشق و علاقه و زندگیم ، نه کسی برام مهم بود ، نه چیزی فقط و فقط میخواستم که برسم به اون چیزی که از 9 سالگی تو ذهنم بود
16 سالم که شد عضو تیم تهران شدم و تو خانه والیبال که تازه تاسیس بود تمرین میکردیم 
دیگه اونجا شده بود کعبه ی آرزوهای من
مظفری که میومد سر تمرین من حال میکردم که یه مربی تیم ملی میاد اینجا
انتخاب هم شدم 
رسیدم به دروازه ی آرزوها 
تو 17 سالگی رسیدم به اون چیزی که همه ورزشکارا میخوان ولی 
ولی اون روز که افتادم رو فراموش نمیکنم 
یه لحظه زیر پام خالی شد و از سکوی تماشاگرا خوردم زمین 
با جفت زانو و کتف سمت راست اومدم پایین
دوران سیاهی شرو شد زمانی که دکتر گفت دو سال نباید دیگه ورزش کنی
ممدی که همه فقط و فقط خنده هاش تو ذهنشون بود تبدیل شد به یه موجود بی روح
همه آرزوها از بین رفت ، همه انگیزه ها مرد
همه اینا خاطره شد و گذشته ی من رو ساخت و تنها چیزی که برای من موند حسرت خوردن موقع دیدن بچه های تیم ملی از تلوزیون و تحمل درد کتفم موقع استرس و فشار عصبیه
چه زود میگذره روزای خوب
و چه سنگینه فشار روزهای سیاه

۱۳۹۲ تیر ۷, جمعه

خندیدم ، گریه کردم ، گذشتم و هنوز نرسیدم

شب کنکور نشستم فیلم 2012 رو با یه سرم تو دستم که قطره قطره میچکید میدیدم 
کسی خونه نبود ، یادم نیست کجا بودن ولی قشنگ یادمه لاف دشکمو انداخته بودم جلو تلوزیون کوچیکه ی تو اتاق و داشتم فیلم میدیدم و هی تو ذهن خودم مجسم میکردم که اگه یه روزی دنیا تموم  بشه من که بلد نیستم هواپیما بلند کنم از زمین تا بتونم فرار کنم یا اصن فرضن رفتم و یاد گرفتم من که ایرانیم رو تو اون کشتیه راه نمیدن 
خلاصه تو این فکرا بودم که یادم رفته بود کنکور دارم 
اون وقتا یادمه خیلی مقیدتر بودم به دین و وقتی اذان شد دیگه کندم اون سوزن لعنتی و اون سرم رو ، رفتم یه دوش ولرم گرفتم و اومدم بیرون ، خودمو خشک کردم و لباس پوشیدم 
وضو گرفتم ، یادمه هنوز موقع وضو گرفتن صلوات میفرستادم 
الله اکبر ، پاشدم و نماز خوندم و با خدای خودم راز و نیاز کردم
میدونستم با این حالی که دارم فردا نمیتونم اونی رو که میخوام به دست بیارم ، به هر حال کسی که میخوایت زیر 500 کنکور بشه باید حال و روزش اوکی میشد ولی خوب به خدا گفتم به امید تو ، یه سال زحمتای این همه سال خودمو خانوادمو به تلاش تبدیل کردم و درس خوندم به امید موفقیت ، فردا دیگه هرچی خیره برام رقم بزن
دور و بر ساعت 9 بود که اهل خونه برگشتن خونه و تا جایی که یادمه شام عدسی خوردیم که 
رفتم تو رخت خواب ، برعکس همه شبایی که ناآروم میخوابیدم خیلی آروم و سریع خوابم برد 
از اون خوابا که میگن هفتا نه هفتصد تا پادشاه رو توش میبینن
صبح ولی با اذون صبح از خواب بیدار شدم ، رفتم وضو گرفتم و تو گرگ و میشی که بود شرو کردم به راز و نیاز با خدا
راستش دلم تنگ شده برای یه نماز درست و حسابی
خیلی فرق کردم ، ممد این نبود ، ممد پاک بود ، ممد به چیزی که عبادت میکرد اعتقاد داشت
بگذریم ، صبح یه چایی نبات خوردم که یه نمه فشارم بیاد سرجاش و تلو تلو نخورم تا قبل از شرو امتحان
از بچگی دوست نداشتم که خانوادم مث این بچه سوسولا هرجا که هستم دنبالم باشن ولی همیشه نیاز داشتم که بدونم هرجا که هستم به یادمن و دعا خیرشون پشتمه این بود که از خانواده خداحافظی کردم و پای پیاده راه افتادم به سمت حوزه ی امتحانی که نزدیک خونه بود
هوا عالی بود ولی کم کم استرس داشت سر تا پامو میگرفت
رسیدم به در مدرسه ای که جنب میدون بهارستان بود ، مدرسه که نه بیشتر به یه خرابه شباهت داشت که صندلی هاش از زمان خود مرحوم هیتلر به ارث رسیده بود
بچه ها رو دیدم ، رضا ، ممد ، علی ، فرهاد ، حمید ، مهدی ، باقر ، سامان همه بودن
به رسم 4 سال رفاقت ، قبل از امتحان نشتسم کنار هم و فقط و فقط خندیدیم
و میدونستیم این شاید آخرین روز دوستی ما باشه ...
وقتی که رفتیم سر جلسه جاهامون معلوم شد و صندلی من دم در چار چوب کلاس سوم ج افتاده بود که نه کولر و پنکه بهش میخورد و از طرف دیگه یه آفتاب تند تابستونی هم سیخ فرو کرده بود تو ما ، و خوب همه اینا رو میشد تحمل کرد به جز صندلی که یه پایش شکسته بود
حالم بد بود و هنوز نیاز داشتم که سرم بهم وصل باشه ولی مسئله ی یه سال تلاش و نتیجش برای یه عمر بود ، با اون حال 3 بار از طبقه ی سوم تا همکف رفتم تا وقتی مدیر حوزه حالمو دید دلش به حالم سوخت و صندلی رو عوض کرد
با توکل به خدا شرو کردم 
امتحان خوب بود ، ادبیات عالی ، عربی عالی ، دینی عالی ، زبان خوب و ساعت به 9:30 -10 رسید و آفتاب تابشش بیشتر شد ، حال منم هر لحظه داغون تر ، برگه های اختصاصی که پخش شد ، دیگه کم کم داشتم گیج میزدم ، شرو کردم به زدن سوالای ریاضی ، هندسه 1 و گسسته رو که زدم ، رسیدم به دیفرانسیل ولی دیگه کار نمیکرد این مغز  لامصب ، انگاری که برگشته بودم به بچگی و دایی باز دستای منو گرفته بود و داشت میچرخوندم و همون جوری دنیا دور سرم میچرخید 
به هر زوری بود ریاضی رو تموم کردم و سر فیزیک دیگه چیزی حس نکردم تا اینکه یه دستی رو دوشم حس کردم که گفت جوون پاشو وقتی نمونده که خوابت برده 
وسط تایم فیزیک بودم که هول از بیهوشی پریدم ، عرق سرد رو هنوز که هنوزه رو پیشونیم حس میکنم ، فیزیک رو ول کردم ، رفتم همه سوالای شیمی رو زدم و برگشتم و فقط وقت کردم که 17 تا از 45 تا سوال فیزیک رو بزنم . 
وقتی شنیدم که از سر سالون داد زدن وقت تمومه برگه ها رو بذارین زمین کنار پاتون میخواستم بلند شدم و داد بزنم تو رو خدا ، شما که حال منو دیدین ، 10 دقیقه دیگه ، نذارین آرزوهای من تو این مدرسه نابود بشه ولی وقت تموم شدن امتحان یه اسکیل کوچیک شده ی آخرت شده بود که راه برگشتی نبود 
همه چیز تموم شد
بعد کنکور ، دم در مدرسه بچه ها دیگه پیش مادر و پدراشون بودن و ما رو یادشون رفته بود ، فقط ممد و بهروز بودن که مث من میخواستن تنها برگردن 
راستی تا یاد این دو تا افتادم بگم که بعد این سه سال بهروز به سرطان حنجره چیره شد و خدا دوباره اونا به ما داد ، ممد هم که عزیزه دل من و بهترین دوستم بود ، زمستون پارسال زنش دادیم و سر خونه زندگیشه 
با اونا رفتیم و رفتیم و خندیدیم به گور پدر دنیا 
دیگه یادم نمیاد چی شد ، فقط یادمه اومدم خونه سلام کردم ، گفتم خدا رو شکر ، هرچی خدا بخواد همون میشه  و رفتم و خوابیدم
نمیدونم چی شد این چیزا یادم اومد ولی خوب زندگی خیلی زود میگذره ، باید قدر دونست ، کاری که من هیچ وقت نمیکنم 

۱۳۹۲ تیر ۵, چهارشنبه

تولد

هوم
دارم فکر میکنم به 21 سالی که گذشت ، به روزای خوب و بد ، به فراز و نشیب یه زندگی سخت
یادم میاد بچه که بودم شاید 4-5 سالم بود که میرفتم خونه بابا بزرگ اینا و همیشه مشغول عر زدن بودم که عمه ها ملافه ها رو بگیرن و من بخوابم توش و تابم بدن ، خوب بچه بودیم و نوه ی لوس و ننر و محبوب خانواده و این چیز عجیبی نبود که خودمو چس کنم .
خدا رحمت کنه بابا بزرگام رو ، همیشه راهنمای ماشین یکیشون شکسته بود و تنها دلیلش علاقه ی شدید من به راهنما زدنای خرکی بود ولی هیچ وقت چیزی به من نمیگفت و میرفت حرصشو سر عمو کوچیکه خالی میکرد
یا اون یکی بابا بزرگ که همیشه من رو باید از وسط جا نمازش جمع میکرد و داد میزد خانوم بیا این بچه رو جمش کن با دست و پای نجس رفته رو وسایل من
یادم میاد به همه اون سفرایی که از بچگی کردم ، به اون سفر اراک و روستای پدریه آقا رضا که شب تو جاده ها گم کردیم راهو و من مث بز مشغول بع بع کردن بودم ، یادم میاد به اون شبی که تو جاده ی لوشان ماشین خراب شده بود و بابا گیر داده بود ممد مردی شدی دیگه باس بیای با هم ماشین و هول بدیم و n کیلومتر ماشینو هل دادیم ولی خنیدیم و هل دادیم و لذت بردیم
یادم میاد به دبستان ، آره به 5 سال دبستان و فوتبال با آشغال بستنیای ، بستنی زیزیگولی ها ، یادم میاد به دستشوییای مدرسه که همیشه داستانی داشتیم باش و بچه ها میرفتن سیباشونو مینداختن تو چاه که ، چاه بگیره و جیغ مدیر مدرسه بلند بشه و ما بخندیم
یادم میاد به 9 سالگی که عمو کوچیکه دست منو گرفت و برای اولین بار رفتیم سالن والیبال و عشق من به والیبال شرو شد
یادم میاد به سه سال راه نمایی و بهترین روزای زندگی من ، روزایی که با همون 20 نفر بچه ها مث برادر و شاید از برادر به هم نزدیک تر زندگی میکردیم ، یادم میاد به آقای غفار معلم تاریخ که به خاطر این که من گفتم 20 میشدم و اون تاریخی که من نوشتم درست بوده و اون توی تصحیح اشتباه کرده اسممو از لیست خط زد و تا یه 3-4 ماه داستان داشتیم باش تا بالاخره سر یه شوخی کوچیک باهام رفیق شد و شدم نزدیک ترین دانش آموز دوران تحصیلش
یادم میاد به دبیرستان و روزای سخت ولی شیرین درس خوندن ، یادم میاد به آزمونای مرآت و دهن سرویسی ماهیانه ی ما و زور زدن برای اول شدن تو اون آزمونا
تو هر لحظه ، ذهن به سمتی میره و روزی ، ساعتی ، لحظه ای ، گروهی ؛ فردی رو به یادم میاره
آدما و لحظه هایی که زندگی من رو ساختن و به لحظه هاش معنی بخشیدن
زود گذشت این سالها و سن من هم به تقارن 2 رسید ، 22
سالی که با حال خوبی شرو نمیشه ، دعای روز تولد شاید خوب تموم شدن این سال باشه
برای من و برای همه آدمای زندگی من و همه دوستام

۱۳۹۲ تیر ۴, سه‌شنبه

یه روزیم میشه که هست میشی برای یه نیستی

یه وقتاییم هست تو زندگی که دست میمونه رو کیبورد ، انگشتا بازی میکنن با دونه دونه دکمه ها که بنویسن ولی یه نیروی عجیبی مانع نوشتن میشه
نگاهت گره میخوره به یه صفحه ی سفید و میری تو فکرای سیاه
یه وقتایی هست که میخوای داد بزنی که نباید این بشه ولی خوب سکوت میکنی و آروم میگی خیره
و خوب البته خیره
خیر هم نباشه ، مجازات گناه کار همیشه از دست دادن آزادی ها و دلبستگی هاشه
یه وقتایی هست که عاشق دریا میشی ، عاشق تلاتو ماه تو آب دریا ، عاشق موجا و زوزه ی باد ولی خوب قسمتت میشه کویر و خار مغیلان ، قسمتت میشه عطش و دیدن سراب
یه وقتایی
یه وقتایی مث الان کاش بودی ، یه وقتایی مث الان ها باید میبودی
و خوب بازم هم باید گفت
شُکر

۱۳۹۲ تیر ۱, شنبه

۱۳۹۲ خرداد ۲۹, چهارشنبه

سیاهی نمیاد هیچ وقت

همه چیز وسط خونه به هم ریخته ، این اسباب کشی هم بدترین بلای خانمان سوزیه که بعد از ورشکست شدن باهاش دست به گریبانیم ولی خوب بازی روزگار و تقدیر خداست و نباید باهاش جنگید ، باید قبولش کنیم و خودمون رو باهاش وقف بدیم و تلاشمون رو برای موفقیت چند برابر کنیم
روزای خوش گذشته رو نیمشه فراموش کرد
اون روزا که با حمید میرفتیم تو حوض وسط خونه و از صبح تا شب آب بازی میکردیم
اون روزا که دوچرخه رو ور میداشتم و دور تا دور اون حیاط گنده رو هی دور دور میزدم و هر چند وقت یه بار هم چپ میشدم میون باغچه و صدای خونه در میومد که ممد نیوفتی تو اون ریحونا که کاشتیم گند بزنی توشون و منم که لوس خودمو چس میکردمو به قول اون خدابیامرز قهر ور میچسوندم و میرفتم تو اتاق
یادش به خیر اون روزی که با حمید جو گرفته بودمون و میخواستیم تو اون حوض گنده واترپلو بازی کنیم و دروازه درست کردیم و 14 ساعت تو آب زیر آفتاب بودیم و وقتی بازی تموم شده بود همه پوستمون سوخته بود و برای اینکه خوب بشیم  سدر گذاشتن  رو پوستمون و من و حمیدم هی همو مسخره میکردیم و سوزش پوستمون رو فراموش کردیم
بعد از ورشکستگی همه چیز یهو عوض شد ، اجاره نشینی و عوض شدن هر 2-3 ساله ی خونه ها
روزای سختی که هیچ وقت نذاشتن من چیزی حس کنم
تو همه روزای سخت و راحتمون شادی و غم داشتیم
این همه سال گذشت و نذاشتن ذره ای سختی بکشیم ماها و من امروز وقتی اومدم بهت بگم داریم خونمون رو عوض میکنیم خجالت کشیدم
نه خجالت نداره ، هیچ وقت داشته های آدم خجالت نداره
من افتخار میکنم که با همه مشکلات نذاشتن حتی یه روز حسرت دوستا و هم مدرسه ایام رو بخورم
شاید ما خونه بزرگ و ماشین با کلاس نداشته باشیم ولی خدا رو با همه وجود داریم و این برای ما بسه
اینا رو نوشتم و هزاران چیز رو فقط تو ذهنم مرور کردم تا باسه چیزی که دارم و چیزی که هستم خجالت نکشم
خدایا شکرت ، اگه چیزی قراره باشه خودت کمکم کن که رو سیاه نشم

۱۳۹۲ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

و ای کاش جای خالی کنار نیمکت تو بودی ...

یه پسر زیر شاخه های یه درخت ، کنج یه نیم کت نشسته و با دست ِ زیر چونه داره فکر میکنه و فکر میکنه و فکر میکنه
فواره ی رو به رویی ، همون فواره بزرگه ی وسط پارک و میگما ، داره مث روزای دیگه آب و با یه آهنگ ملایم بالا و پایین میکنه
آدما در رفت و آمدن ، پیر و جوون ، دختر و پسر و همه اون بچه کوچولوها که دست بزرگتراشونو گرفتن و شاد و خندون راه میرن
صدای بوق بوق و ایران ایرنه مردم داره از خیابون بغلی شنیده میشه
پیر مرد کنار حوض هنوز داره با رادیوی جیبی خودش ور میره تا شاید بتونه آنتن رو پیدا کنه و اخبار ساعت 8:30 رو گوش بده
دور تا دور حوض بزرگ همه شادن یا شایدم نه
شاید با هر ضربه ای که با چوب بدبینتون به توپ میزنن دنبال خالی کردن یه بغض کهنن
صدای اذون میاد ... الله اکبر ...
یه پسر زیر شاخه های یه درخت ، کنج یه نیم کت نشسته و با دستش آروم قطره اشک گوشه ی چشمش رو پاک میکنه و فکر میکنه

۱۳۹۲ خرداد ۲۷, دوشنبه

لحظه به لحظه عاشق تر ، لحظه به لحظه با تمام ترس ها مطمئن تر
لحظه به لحظه هراس نبودت بیشتر ، لحظه به لحظه خواست بودنت بیشتر
لحظه به لحظه به یادت شادتر ، لحظه به لحظه از نبودت غمگین تر

لحظه به لحظه نوشتم ولی پاک کردم ، نمیتونم بنویسم ، باید باشی ، همین .