۱۳۹۱ دی ۱۱, دوشنبه

نقش

نقش بازی کردین تا حالا ؟
نمیخوام شرو کنین و بگین آره ما داریم هر روز نقش بازی میکنیم و زندگیمون شده یه فیلم سینمایی که مام بازیگراشیم
میخوام بدونم تو همین بازی که دارین میکنین تاحالا شده نقش بازی کنین؟
مثلا تا حالا شده نقش یه عاشق رو بازی کنین ؟
شده نقش یه دوس پسر یا یه شوهر رو بازی کنین؟
شده ؟
مطمئنا هر کدوم ما تو زندگیمون شده که نقش بازی کنیم
نقش یه دانشجوی بدبخت که نتونسته درس بخونه و نمره میخواد ؛ یا نقش یه کارمند بی چاره و مفلوک و ...
بعضی نقشا هست که بازی میکنی و میره
تموم میشه برای همیشه ولی خوب بعضی نقشام هست که به تو میفهمونه زندگی واقعیت چقدر تلخه
اگه تا الان عاشق نبودین ، نقش یه عاشق  رو بازی نکین ، اگه دوس پسر نبودین ، نقش دوس پسر رو بازی نکنین
ممکنه خوب نقشتونو بازی کنین و نامزد جایزه بیکار هم بشین ولی تاثیر میذاره تو روح و روانتون
با خودتون میگین من الان عاشقم و یکی عاشقمه ولی تو واقعیت چرا کسی عاشقم نیست
با خودتون میگین که الان من یه دوس دختر ، یه زن دارم ولی تو واقعیت چی؟ چرا کسی منو نمیبینه؟
این چیزا رو که میبینین و با خودتون میگین باعث میشه خورد خورد نابود بشین
باعث میشه بفهمین واقعیتتون چقدر مزخرفه
باعث میشه بفهمین که خود واقعیتون چقدر نچسبه
آره
خلاصه نقشی رو بازی کنین که هستین نه نقشی که نمیتونین تو واقعیت هیچ وقت بهش برسین

۱۳۹۱ دی ۹, شنبه

رفیق

چزیزی که میخوام بگم طولانی نیست
همه حرف امروز من اینه :
هوای رفیقاتونو داشته باشین
 رفیق ، همدم روزای سخته
همدم روزای سختش باشین

نارفیقی بزرگترین دردیه که تحمل کردم و میکنم و خواهم کرد

به اندازه ی یک لحظه رفیقم باشین

۱۳۹۱ دی ۷, پنجشنبه

زندگی 2 روزه

امروز یه اتفاقی افتاد که این چیزایی رو که میخوام بنویسم به یکی از رفیقام گفتم
گفتم بد نیست نوشتنش
من هیچ وقت نگفتم که دوس دختر / پسر نداشته باشین
اگه فالوئرم بوده باشین میدونین که خودم به شوخی و جدی زیاد دربارش حرف زدم
ولی یه نکته ای این وسط میمونه
برادر من ، خواهر من اگه واقعا دوس داری یکی از جنس مخالف تو زندگیت باشه ، اگه واقعا فک میکنی تنها راه بیرون اومدن از مشکلاتت اینه که یه نفرو داشته باشی لااقل خودتو مفت نفروش
من خودم زیاد از این زرا زدم که تا یکی نباشه داغونم و اینا
خوب شاید زیادم بیراه نگفتم ، آدما نیاز دارن به یه رفیق و همدم ولی این نکته رو همیشه مهم تر از داغون بودن و اینا دونستم که "*آدم تنها باشه بهتر از اینه که با هرکسی باشه*"
آره ، خلاصه به این رفیقم که با یه دختره دوس شده بود که هم من ، هم خودش میدونیم که آدم روزای موندن و همراه و هم دم چند روزم نیست گفتم که دوس دختر میخوای بیخواه ، نمیگم بده ولی احمق جان یه نمه فکر کن
اگه واقعا مشکلت جنسیه که ماشالا n تا راه شرعی و غیر شرعی برای رفعش هست ولی اگه مشکلت روحیه و نمیتونی زن بگیری به هر دلیلی حداقل با یکی باش که به زندگیت آرامش بده
قراره یه هفته ، یه ماه ، یه سال ، یا برای همه عمر باهاش دوست باشی یا زن بگیری یکی رو انتخاب کن که بهت آرامش بده و باهاش بتونی تو زندگیت پیشرفت کنی و موفق بشی نه یکی که بیاد بزنه تو روح و روانتو و از پیشرفت تو زندگی بندازدت
خلاصه بهش گفتم فقط حواست باشه که درست انتخاب کنی چون که هیچ کسی نمیتونه بعد از یه شکست عشقی ، یه خیانت یا هرچیزی بگه که تقصیر من نبود
*بزرگترین مقصر هر رابطه ای همه خود ما هستیم با انتخابایی که تو زندگیمون میکنیم*
آره دیگه
سرتونم بیشتر از این درد نیارم
یه کلوم ، ختم کلوم ؛ زندگی 2 روزه ، نمی ارزه با آدمای سر راهی خرابش کنی

۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

از رنجی که دوست داریم ببریم

یه کتابیم باید بنویسم از رنجی که دوست داریم ببریم
آره داداش
همیشه که نمیشه فقط از رنجی که میبریم باشه ، خیلی وقتا خودمون دوس داریم رنج ببریم

۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه

1

یه جورایی گیج میزنم
دفترمو باز کردم که توش بنویسم مث سابق
شرو کنم به نوشتن زندگی
ولی خوب دیدم نه بهتره اینجا بنویسم
بهتره اینبار شرو کنم جایی بنویسم که شاید روزی ، کسی بیاد و بخونتش
شاید یه چیزی این وسط دست کسی اومد
لابه لای این نوشته ها مینویسم از دغدغه ها ، از ابهامات روزمره ، از روزمرگی ها
خوبه نوشتن
خالی میشه آدم باهاش

۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه

رفاقت

بچه های محل داشتن خاله بازی میکردن یه گوشه
یه مشت بچه ی قد و نیم قد که بزرگشون 8 سالش بود
وسط بازیشون بود که داشتم رد میشدم از کنارشون نمیدونم چی شد ولی پوست دست یکی از پسرا یه نمه کنده شد ، خیلی جالب بود که همه اون دختر بچه ها و پسرای کوچولو دورش جم شده بودن
پسرا دست میکشیدن رو سرشو میگفتن مرد باش دردشو تحمل کن ، دخترا نازش میکردن و یکی دو تاشونو دیدم که داشتن بوسش میکردن
یکی دو تا از بچه ها رو دیدم که رفتن از خونه ماماناشونو آوردن که ببینن رفیقشون چش شده
خلاصه منی که داشتم رد میشدم از کنارشون یه 4-5 دقیقه ای کنارشون وایسادم و معنی واقعی رفاقتو تو بازی و رفتار این بچه ها دیدم
دیدم که وقتی رفیقشون مشکل دار شد همه به تکاپو افتادن که خوبش کنن
وقتی دیدن حال نداره دنبال این بودن که خنده بیارن رو لبش
خلاصه معنی رفاقتو دیدم
چیزی که خیلی وقت بود ندیده بودم ، مخصوصا تو دور و بریای خودم
تا الان نمیدونستم اسمایلی رفاقت چه شکلیه ولی از الان تو ذهنم یه جمع بچه ی ریزه میزه میاد که رفیقشون براشون از همه چی مهم تر بود

خستگی



پدر خستس
یه روز تموم کار کرده و عرق ریخته
دراز میکشه و به آسمون نگاه میکنه
یهو صدای بچشو که کنارش دراز کشیده میشنوه
برمیگرده و با نگرانی نگاش میکنه
میبینه که نه خدا رو شکر تو خواب داشته قل میخورده و صداش در اومده
دوباره بر میگرده و به آسمون نگاه میکنه و ذهنش میره سمت گذشته ها
یادش میاد که با همه نداریش عاشق بود ، عاشق دختری که سالها تو خونه کناری زندگی میکرد
یادش میاد به همه سختی هایی که تو راه رسیدن به دختره کشید تا بهش رسید
یادش میاد به اون دو سالی که نون شب گاهی نداشتن بخورن ولی کنار هم با خوشی زندگی میکردن
یادش میاد به اون سالی که بچه دار شدن و زندگی داشت روی خودشو به اونا نشون میداد
یادش میاد به اون روزی که تو یه شرکت استخدام شد و اون شب بعد از 3 سال دست زنشو گرفت و برد رستوران
ولی نمیخواست یادش بیاد به اون رئیسی که زنشو دیده بود
اون رییس کثافتی که نشست زیر پای زنشو باعث شد پول چشمای زنشو کور کنه
یادش اومد به اون روزایی که زنش گفت میخوام برم
یادش به اشکا و التماساش افتاد که زنش به هیچ کدوم اونا محل نداد
یادش اومد که 4 ماه بعد از طلاق زنش شده بود صیغه رییسش
یادش اومد به این همه شکست
برگشت به بچه نگاهی کرد
به بچه ای که باید یه عمر بدون مادر بزرگش میکرد
با خودش میگفت
شاید پول نداشته باشم ولی برای بچم همه کار میکنم
کاری میکنم که بزرگ بشه
کاری میکنم که روحش بزرگ بشه
خم شد و یه بوس کوچلو زد به پیشونیه عزیز دلش و چشمامشو بست و کنار بچش خوابید

۱۳۹۱ آبان ۲۴, چهارشنبه

مسیر


خوب من رسما دارم تبدیل به یه آدم گشاد میشم که عادت کرده با ماشین رفیقش جاده کوفتیه قم – تهران و میره و یه قرونم پول نمیده
الان که دارم اینو مینویسم سوار ماشین رفیق داریم میریم سمت تهران
بارون داره به شدت میباره رو شیشه ماشین و برف پاک کن کار میکنه
ساعت 4:05 دقیقستو کیلومتر 93 جاده ایم
باندای ماشین داره میترکه از شدت صدای آهنگ
دو تا حلقه رنگین کمون بالاسرمونه و با اینکه آفتابه ولی به شدت بارون میباره
آخ
آخ
چه رعد و برق خفنی زد الان
فوق العادس ، دارم زندگی میکنم برا اولین بار تو این جاده کوفتی
هوا نم نمک داره تاریک میشه و چراغای اتوبان داره روشن میشه
ساعت 4:16 دقیقه و تو کیلومتر 66 جاده ایم
یه آهنگ 6 و 8 داره میترکونه
بقیش باشه رسیدم خونه میگم
الان رسیدم خونه و ساعت 5:30 شده تو مترو ملت داشتن خودشونو جر میدادن که زودتر سوار شن
خستگی یه روز سخت میمونه رو دوش آدم با این رفتار مردم
خلاصه امروزم گذشت با دیدن این همه چیزهای جالب و برای من یه تجربه جالب دیگم داشت و اونم نوشتن زیباییهای یه روز معمولی بود



۱۳۹۱ آبان ۱۹, جمعه

عصر جمعه نوشتنی نیست

عصر جمعه نباس چیزی نوشت و نباس چیزی گفت
باس فقط دراز بکشی و گوش بدی :

خیال کن روزگارم روبراهه ، خیال کن رفتی و دلم نمرده
خیال کن مهربون بودی و قلبم ، کنار ِ تو ازت زخمی نخورده

خیال کن هیچی بین ِ ما نبوده ، خیال کن خیلی ساده داری میری
خیال کن بی خیال ِ بی خیالم ، شاید اینجوری آرامش بگیری

گذشتی از من و ساکت نشستم ، گذشتی از من و دیدی که خستم
تو یادت رفته که توی ِ چه حالی ، کنارت بودم و زخمات و بستم

خیال کن که سرم گرمه عزیزم ، خیال کن بی تو هیچ دردی ندارم
خیال که زمستونه ولی من ، توی ِ شب هام شب ِ سردی ندارم

خیال کن قلب ِ من شکستنی نیست ، خیال کن حقمه تنها بمونم
خیال کن عاشقم بودی ولی من ، شاید قدر ِ تورو هرگز ندونم

گذشتی از من و ساکت نشستم ، گذشتی از من و دیدی که خستم
تو یادت رفته که توی ِ چه حالی ، کنارت بودم و زخمات و بستم

دانلود آهنگ خیال کن شهرام شکوهی

۱۳۹۱ آبان ۱۸, پنجشنبه

رفتنی رو باس رفت هر چند ...

یه جاهایی ، یه روزایی ، یه حرفایی ، یه آدمایی تو زندگی هستن که برا آدم خاطره میشن
شاید با یه لبخند ، یه اسم ، یه بو به عرش بریم ، بارها و بارها
ولی تا حالا فکر کردین ممکنه اینا همش تو یه لحظه از دست بره
ممکنه دیگه اون مکان و زمان و حرفا رو هیچ وقت نبینید؟
نه که اون مکانا و زمانا و حرفا نباشنا
نه
اون آدمای خاطره ساز دیگه نیستن
و نه که اون آدما باشن و دیگه پیش ما نباشن
نه
اون آدما دیگه بین ما نباشن برای همیشه
دیگه هیچ وقت خنده هاشونو نبینیم
دیگه هیچ وقت صداشونو نشنویم
دیگه ، دیگه ، دیگه
تنها چیزی که ازشون میمونه یادشونو و خاکشونه
خاکی که سرد میشه و یادی که بر باد میره
غم از از دست دادن آدما خیلی سنگینه
مخصوصا از دست دادن آدمای ساده و پاک
ولی باس دیگه دل نبندیم
به هیچ کسی
یه هیچ کس
کی میدونه
شاید نفر بعدی که میره برای همیشه من یا تو باشیم

۱۳۹۱ آبان ۱۶, سه‌شنبه

و رفت ...

صدای ونگ ونگ بچه توی راه روی بیمارستان پیچیده بود
مادر و پدر توی اتاق بی صبرانه منتظر بودن که بچه رو بیارن و ببیننش
پرستار در اتاق رو باز کرد و بچه رو آورد تو و داد بقل مادرش
اشک شوق از چشمای پدر و مادر میریخت و خوشحال بودن از اینکه خدا بهشون یه فرشته کوچولو داده
از اون موقع سالها گذشت و تو این مدت پدر و مادر قصه ی ما همه وجودشونو گذاشتن وسط تا بچه رو به ثمر برسونن و خوشحال بودن از داشتن دختر ساده و پاک و خانومی که تربیت کرده بودن
همه چیز برای پدر و مادر خوب بود تا اینکه یه شب ...
یه شب همه مشکلات زندگی رو قلب اون دختر سنگینی کرد و دیگه نکشید ، قلبش نکشید تحمل این همه سختی و دم نزدن رو
دیگه نتونست تحمل کنه حجم عظیم اندوه رو
اون که هیچ وقت از غصه هاش دم نزده بود برای همیشه اونا رو با خودش برد
و تنها چیزی که ازش باقی موند یاد و خاطره خوشی بود تو ذهن ها
پدر و مادرش سیاه پوش شدن
سیاه پوش دختری که همیشه سیاه پوش بود
با رفتن دخترشون همه عمر و زندگیشونو بر باد دیدن
دخترشون غزالی بود که غزال وار رفت ...

۱۳۹۱ آبان ۱۵, دوشنبه

پیروزیه ابدی

وام عشق
زندگی مجازی
فرق بین بودن و نبودن
دعا برای مادری که مریضه
کتونی ، آل استار
زن بودن
غمها
شادی ها
روزمرگی ها
آرزوها
همه و همه حرفایین که بچه ها تو اسریمم تو 5 دقیقه اخیر زدن
چقدر حرفا و فکرامون گسترده و متفاوت و در عین حال یکسانه
همه ما میخوایم که به شادی ، به آرامش ، به نهایت برسیم و برای رسیدن به این حالت برای خودمون چیزای زیادی رو میخوایم
چیزایی که تو نوشته هامون بُلد میشنو تو هر نُتی که میزنیم سر از خاک در میارن و درزای خالی بین دیوار زندگیمونو نشون میدن
هنر مردای خدا اینه که زودتر و بهتر این درزا رو پر کنن و سریع برسن به مرحله بهتری از زندگی خودشون
باید از باختن ها  فرار کرد و به سوی پیروزیه ابدی رفت
والسلام 

۱۳۹۱ آبان ۱۴, یکشنبه

آرامشی برای یک عمر زندگی

میدونی چیه رفیق؟
یه زمانی بود که خیلی چیزا برای ما ارزش بود و باهاش حال میکردیم
یادتونه اون شبا که بابامون دستمونو میگرفت و میبرد هیئت؟
یادتونه اون محرمایی که میرفتیم تو دسته ها و زنجیر میزدیم و میگفتیم یا حسین ؟
یادتونه قیمه و قرمه ی محرمو با چه ذوق و شوقی میخوردیم؟
آرامشی که اون زمان داشتیم و یادتونه ؟
چی شد که به این جا رسیدیم که هممون از وضمون راضی نیستیم ؟
چی شد که به این گیجی و مستی رسیدیم ؟
بیایم برگردیم به گذشته ، گاهی برگشتن به گذشته و سادگی بدم نیست
گاهی روح ما نیاز داره به اینکه یه بار دیگه ریمو بشه و از نو پر بشه
یه یا علی بگیم و با هم بریم به سمت آرامش
آرامشی برای من ، برای تو ، برای ما
آرامشی برای یک عمر زندگی

۱۳۹۱ آبان ۱۳, شنبه

خانوم میتونم یه لحظه مزاحمتون بشم ؟

پسرک ته کلاس اون گوشه که فقط به درد خواب میخورد خوابیده بود و کاپشنشو دور خودش میپیچید و یه دستش رو شوفاژ روشن کنارش بود
کلاس ساکت بود و استاد مشغول نوشتن روی تخته کلاس بود و هم زمان اراجیفی که همه استادا موقع درس دادن میگن و زمزمه میکرد
همه مشغول نوشتن بودن ولی پسر قصه ی ما خیره بود و هیچ کاری نمیکرد
خیره بود به جلوی کلاس
جایی که دختره ساده و خوشگل کلاس نشسته بود
دقیقا رو به روی میز استاد بود و مشغول نوشتن حرفای استاد
دختره هر چند وقت یه بار سرشو از برگه بلند میکرد و به استاد نگاه میکرد و تو اون لحظه ها بود که پسره میتونست دختره رو نگاه کنه
پرتو های آفتابه مرده ی زمستون افتاده بود رو صورت دختره و یه زیبایی خاصی بهش داده بود
قلب پسر ما تند و تند میزد و دستاش میلرزید و یخ کرده بود
بالاخره استاد گفت خسته نباشید و کلاس تموم شد
همه بچه ها داشتن از کلاس میرفتن بیرون و پسر مام تو دل خودش گفت که بالاخره الان میرم و بهش میگم که دوسش دارم
بلند شد از جاشو همه راهروی دانشکده رو پشت سر دختره راه میرفت و بالاخره دم در دانشکده گفت خانوم فلانی یه لحظه میشه مزاحمتون بشم ؟
دختره برگشت و با تعجب گفت بفرمایید ؟
تا پسره اومد حرفاشو بگه گوشیه دختره زنگ خورد
گفت : الو ؟
سلام علی جووووون . خوبی عشقم ؟
با شنیدن اینا پسره یخ کرد
یاد تمام نقشه هایی که برای آینده خودش با دختره کشیده بود افتاد
به دختره نگاه کرد و گفت مشکل حل شد
به پشت سرش نگاه نکرد و از دانشکده رفت بیرون

۱۳۹۱ آبان ۱۲, جمعه

زندگی به شرط بودن

تو مترو نشسته بود و مث همیشه هندزفری تو گوشش بود
داشت آلبوم جدید خواجه امیری رو گوش میداد
میخوند : "اگه این زندگی باشه ،اگه این سهمم از دنیاس، من از مردن حراسم نیست"
کنار در وایساده بود و چشماشو بسته بود و برای خودش داشت آهنگو زمزمه میکرد و سر هر ایستگاه چشماشو باز میکرد و یه نگاهی به اطراف مینداخت
ایستگاه ولیعصر از مترو در اومد ، شب شده بود و بارون میومد
کلاه سوئیشرتشو کشید رو سرشو به مسیرش ادامه داد
انعکاس نور خیابون تو آبی که توی چاله خیابونا جمع شده بود توجهشو جلب میکرد
انعکاسی که با وارد شدن پاهای آدما به چاله از بین میرفت
دستاشو از تو جیبش در آورد و به هم مالید و یه هاااای گنده کرد
سردش شده بود
به مسیر ادامه داد تا رسید به در خونه ولی دستش به زنگ زدن نمیرفت
نشست رو پله ی دم در خونه زیر بارون
هنوز داشت زیر لب زمزمه میکرد : "اگه این زندگی باشه ، اگه این سهمم از دنیاس ، من از مردن حراسم نیست ، یه حسی دارم این روزا که گاهی با خودم میگم شاید مُردم حواسم نیست"