۱۳۹۲ آذر ۲۷, چهارشنبه

نترس دیوونه ، من کنارتم

از خواب پرید
صدای نفس نفس زدن خودش رو به وضوح میشنید ، سردش بود ، نشست توی رخت خوابش ، پتو رو کامل دور خودش پیچید ، زانوهاشو بغل کرد و شرو کرد به گریه کردن
دلش میخواست مث همون شبا که وقتی کابوس میدید و از خواب میپرید کسی بود کنارش که از اضطراب اون بیدار بشه از خواب و بغلش کنه و دم گوشش بگه نترس دیوونه ، من کنارتم
ولی دیگه نه گرمای آغوشی بود و نه آرامش صدایی ، سکوت حکم فرما بود و سرما و سرما
باد شدیدی میومد و پنچره ی اتاق رو به زور باز کرد و باد و بارون بود که میومد تو اتاق
چراغ اتاق رو روشن کرد و رفت پنجره رو بست ، اومد برگرده و بخوابه که چشمش باز افتاد به اون قاب عکس دو نفره و اون لبخند دلنشینی که تو عکس داشت بهش میخندید
قاب عکس رو برداشت و بغل کرد و دراز کشید تو تخت و نگاش خیره شد به سقف
یادش به اون روزا افتاد که برا اولین بار تو راه روی دانشکده دیدش ، اون روز برا اولین بار نگاهشون به هم گره خورده بود
پسر دانشجوی سال بالایی بود و دختر هم تازه وارد دانشگاه ، تو یه نگاه دلداده بودن به هم
یه مدت که گذشت پسره هر جوری بود خودشو نزدیک کرد و یه روز زمستونی که داشت دختر رو همراهی میکرد تا یه مسیری مث همیشه بره سوار مترو و بره خونه یهو گفت ، عشق من میشی؟
یادش اومد که سرشو انداخته بود پایین و یه لبخندی زد و بدون اینکه جواب بده رفت
تو مترو دل تو دلش نبود ، گوشیش رو در آورد یه مسیج داد بهش که عاشقتم
از اون روز شرو شد عاشقیشون
همه روزای خوب و بد ، همه بودن و نبودنا
ولی میون همه اینا به هم قول داده بودن که تا همیشه با هم باشن
دور و برش رو نگاه کرد ولی ندیدش ، باز عکس رو بلند کرد و نگاش کرد
داد زد چرا رفتی؟
چرا نیستی ؟ چرا مردی؟ چرا تنهام گذاشتی؟
گریه میکرد و گریه میکرد
باد دوباره پنجره رو باز کرد ، صدای زوزه ی باد بود و هق هقای شبونه ی دختر
و دیگه هیچ ....

۱۳۹۲ آذر ۲۶, سه‌شنبه

بخند

شبا که دراز میکشم تو جام و چشمام رو میبندم ناخودآگاه به روزی که گذشت فکر میکنم
یه جورایی انگار مث یه تماشاگر میشینم تو جامو نقشی که تو طول روز بازی کردم رو میبینم
گه گاه میبینم که تو طول روز فقط خندیدم ، گاهی کار کردم و درس خوندم ، روزایی بوده که از کمک کردن به آدمای دور و برم احساس آرامش کردم ، وقتایی هم بوده که خودمو به در و دیوار زده بودم و مث یه مریض عصبی سرمو به دیوار کوبیدم و خوب زمان هایی هم بوده که از همه کارایی که تو روز کردم حالم به هم خورده
شب وقتیه که میگم به خودم آره امروز این کارا رو کردم و فردا باید این کارا رو بکنم تا مث امروز نشه روزم
فردا باس کاری کنم که فردا شب تو رخت خواب احساس آرامش کنم ، احساس رضایت کنم از زندگیم ولی خوب همین که فردا شب میاد میبینم نه بازم راضی نیستم
و گور پدر نارضایتی ، میبینم که بازم آروم نیستم
روزا میگذره و هر روز یه چیزی که فکر میکنم آرومم میکنه رو امتحان میکنم ولی آخر شب جواب همه این تلاشا یه کلمس ، نه ! بازم جواب نداد .
وقتی درست فکر میکنم میبینم که واقعا نباید آدما رو بد یا خوب دید ، نباید اونا رو دسته بندی کرد
ما آدما هممون به نوعی درگیر این عدم شناخت از خود هستیم ، به نوعی هممون تو زندگی گیج میزنیم و خوب هرکدوممون سعی میکنیم که این آرامشی که باید باشه رو پیدا کنیم
و هرکسی از راهی وارد میشه و خرده ای نمیشه بهش گرفت
مشکل من از اونجایی شرو میشه که به اعتقادم ایمان ندارم
هر روز دعا میکنم خدیا هرچی صلاحه خودت رقم بزن ولی آخر شب به چیزی که رقم خورده راضی نیستم
بیخود نبود که وقتی اون سری رفتن پیش پیامبر و گفتن که ایمان آوردیم پیامبر گفت بگین اسلام آوردیم نه ایمان
ایمان بالاترین درجه ی شاخته
یا نه بذار بهتر بگم هرکی که به بالاترین درجه ی شناخت رسید تازه میتونه ایمان بیاره
البته هنوز هم نتونستم با این موضوع کنار بیام که یه موجود خاکی ظرفیت تحمل این حجم فشار ، این حجم تناقض رو داره
اینی که من گه گاه کم میارم باس اینه که خاکیم و باس خاکی وار به افلاک برم
تنها دلیلی که خدا میگه ازدواج کنین همین بودن با یه جسم خاکیه ، باس اینکه با خاک به خدا برسیم .
باس اینکه خود خدا خوب میدونه که وقتی میگی توکلت الی الله و کاری رو شرو میکنی باید باشه اون عزیزی کنارت که بگه آره رفیق خدا هواتو داره شک نکن
باس همینه که میون این همه رنگای دنیا ، فقط یه کلومه که آدم رو آروم میکنه
باس همینه که نمیشه ازش گذشت
باس همینه که سکوت کردم ، چون حرفی که قرار نباشه حرف دل باشه پ چرا زده بشه؟
چون وقتی یه دوست دارم ساده رو باس خورد چون نباید گفت پ بهتره نبود
چون دوست داشتن تو دوست داشتن خداست
چون اگه تو نباشی خدا هست ولی درک من ناقصه پ گمش میکنم
ولی خوب همه اینا وقتی که تقدیر چیزه دیگه ای میخواد فقط میشه حرف
حرفم که باد هواست
حرفامو میخورم و لبخند میزنم و از دور مراقبم که بخندی
بخند

ادیتم حال ندارم بکنم نصف شبی:دی

۱۳۹۲ آذر ۱۱, دوشنبه

: )

ساعت 5:30 با صدای اذان از خواب بیدار شد و رفت وضو بگیره جلوی آینه چشماش رو باز کرد و دید از دماغش خون میاد
یه ساعت درگیرش بود و بالاخره نماز خوند و خوابید ، تو خواب تنش میلرزید ، نمیخواست قبول کنه که دیگه نباید باشه ، خواب میدید که مث ساعت شنی داره تموم میشه
ساعت 7:50 گوشی زنگ خورد چشماش رو باز کرد که زنگ رو خاموش کنه که نور خورشید از لای پرده ی اتاق خورد تو چشماش ، هنوز تنش میلرزید و خوابش میومد ولی خو نمیشد کلاس رو بپیچونه چون درسش مهم بود و نمیخواست مث سال قبل یه سال زندگیش رو تو 3 هفته ببازه
بیدار شد ، رفت که دست و صورتش رو بشوره و لباس بپوشه و بره سر کلاس ، آب رو که زد به صورتش از دماغش خون اومد
بازم درگیری داشت با این وضع و مجبور شد که پر دستمال کنه صورتش رو و بره کلاس
استاد داشت میگفت که تنش وارده به آسفالت میتونه باعث ترک خوردن رویه ی روسازی بشه و اون تو کفر ترک خوردن حال و روزش بود بر اثر تنش نبودن
استاد صداش کرد ، سرش رو بلند کرد و به استاد نگاه کرد ، استاد بهش گفت چی شدی تو امروز؟ چرا خنده هات مث همیشه نیست ؟ یه لبخند کوچیک زد و گفت چیزی نیست استاد ، میگذره ، باید بگذره
کلاس تموم شد و رفت بیرون یه هوایی بخوره که دید یه قطره خون چکید رو زمین
ولش کن
ادامه ی این روز لعنتی بدون تو نوشتن نداره
آخرش هم ته این روز باز هم کسی گفت محمد ، چرا خنده هات با همیشه فرق داره ؟
البته که برای هیچ کسی مهم نیست ، حتی برای خدایی که تنها کسی هست که برام مونده

۱۳۹۲ آذر ۷, پنجشنبه

شیرینی چیه ؟ خنده چیه ؟ زندگی تلخه

بارون میومد ، هوا سرد بود ، مردم تو تاریکی شب راه میرفتن ولی اون زیر نیمچه سقف راه پله ی ساختمون کناری نشسته بود و با فندکش بازی میکرد
یه سیگار از تو جیب کاپشنش برداشت و روشن کرد ، سیگار رو گذاشته بود رو لباش ولی نمیکشیدش
سیگاره همین طور میسوخت بدون اینکه کامی گرفته بشه ازش
شب یکی از این وفاتا بود و یکی از این موسسه های فرهنگی یه آهنگ خیلی داغون گذاشته بود و صدای بارون هماهنگ شده بود با صدای فلوت اون آهنگ
سیگار تا فیلتر دود شده بود و اون هنوز نگاهش خیره به سنگ فرشای پیاده رو بود
سرشو که آورد بالا نگاهش به اون دست خیابون که افتاد جلو در دانشگاه دیدش ولی این بار دست تو دست یکی دیگه ، خنده رو لباش بود و برق توی چشماش
برقی که هیچ وقت تو چشماش ندیده بود زمانی که با اون بود
یادش اومد به سال اول ، به اون روزایی که عاشق شده بود ، به اون روزایی که به هر دری زد تا بالاخره حرفشو به اون زد و اونم شد رفیق روزاش
به این 3 سالی که با هم بودن فکر کرد ، به روزایی که با هم خوش بودن و تو نبود هم ناخوش
ولی چی شد که رفت ؟
آره یادش اومد اون روزی که رفت و بهش گفت که فلانی بابا عاشقتم بفهم ، دختره هم گفت منم دوست دارم ولی تو هیچی نداری ، قول میدی که اگه قبول کنم و پا به پات باشم زندگیتو درست کنی؟
یادش اومد که به اون قول داده بود که همه کاری بکنه برای دختره
تو این 3 سال اون بود ، امید بود ، زندگی بود ، توان بود و همه چیز جمع کرد ، درس خوند و کار کرد و زندگی رو بهتر کرد ولی قضای روزگار بود که مادرش ، تنها کسی که براش مونده بود سرطان گرفت
یه فرهاد بود و یه مادر ، هرچی داشت و نداشت فروخت تا مادرشو درمان کنه
سرطان کار خودشو کرده بود ، مادرش چشما رو بست و رفت پیش همون کسی که همیشه میگفت کم داده ولی با محبت داده بمون
فرهاد حالا هیچی نداشت ، از دار دنیا براش مونده بود 30 میلیون پول پیش خونه ای که باید بلند میشد ازش تا 1 ماه دیگه
و اون دختر ، دختری که فرهاد همه جوره میخواستش
بذار دیگه نگم ، آره بهتره دیگه نگم چی شد ، فقط بدون که فرهاد بی شیرین شد
این لینک رو هم اگه گوش بدین یه تیکه از یه شعره که دریتا کُمو نوشتتش و من همینجوری تو خلوت خودم از روش خوندم ، گوش بدین بد نیست  :)
http://www.mediafire.com/download/p83qsccx5uo19co/%D8%B5%D8%AF%D8%A7+030.amr

۱۳۹۲ آذر ۶, چهارشنبه

گتوزو ، انگیزه ای برای لبخند !!!

اول راهنمایی بودیم ، یادمه وقتی فوتبال بازی میکردیم تو مدرسه مث لودر همه رو درو میکردم و میرفتم جلو
همیشه هم خوب اخراج میشدم از زمین و باس بقیه ی زنگ ورزش رو میرفتم فوتبال دستی بازی میکردم و شاید همین باعث شد تو فوتبال دستی لااقل حریف نداشته باشم
حالا بگذریم از این موضوع ؛ امروز که گتوزو اومد ایران همه خاطرات اون سالا برام زنده شد
خاطرات فوتبال دستیایی که با محسن و مهدی بازی میکردیم و همیشه به من میگفتن مث گتوزو کله خر بازی میکنی و همه رو میزنی و میری جلو
ولی خوب یادمه اون روزی که عمل کرده بودم و اومده بودن خونه بهم میگفتن یه هفتس مدرسه نیومدی ، وحشی هستی ولی مث همون گتوزو دوست داشتنیی
محسن و مهدی بهترین دوستای دوران راهنمایی من بودن ، دوستایی که باهم از روزای بچگی به نوجونی پا گذاشتیم و با هم 3 سال مث برادر بودیم
اون روزا که ما از اون محل رفتیم و راهنمایی تموم شد فکرش رو هم نمیکردم وقتی برگردم و دنبال مهدی و محسن بگردم بفهمم که دیگه اونجا نیستن و از اون محل رفتن و تنها چیزی که من ازشون داشتم به جز اون آدرس خونه ها یه شماره موبایل بود که وقتی بهش زنگ زدم گفتن خط واگذار شده
الان 22 سالمه ولی هنوز بهترین روزای زندگیم رو همون 13 تا 16 سالگیم میدونم که از همه دنیا آزاد بودیم
اون روزا که هنوز مصطفی نرفته بود لندن و سینا هنوز کافشو باز نکرده بود و علی هنوز تو ایران بود و مث این روزا با لهجه ی اسپانیایی باهام چت نمیکرد
ولی از میون همه اینا ، من هنوز در به در دنبال مهدی و محسنم ، کسایی که مث داداشم بودن و برام یه دنیا عزیز بودن
شاید برای شما گتوزو خاطره ای از چن شب فوتبال دیدن باشه ولی اسم گتوزو برای من گره خورده با بهترین خاطرات بچگیم
اسم گتوزو برای من انگیزه ای هست برای لبخند تو همه ی فصول .

۱۳۹۲ آذر ۵, سه‌شنبه

دریایی که تو باشی اگه سرابم باشه میخوام توش غرق بشم

هوم گاهی هم دلم میخواد دیگه من حرف نزنم ، تو شرو کنی از همه عالم و عادم برام بد بگی و غر بزنی که آره امروز دانشگاه اینجوری بود و اون استاد اینو گفت و فلانی اون کارو کرد و شاکی باشی از فشار امتحاناتو هی غر بزنی به جونم که چرا اینجوریه و من فقط نگات کنم و هی ریز بخندم و تو حرصت در بیاد و یه مشگون ریز بگیری و داد من در بیاد و ...
گاهی دلم میخواد دراز بکشی و سرتو بذاری رو پاهامو به آسمون نگاه کنی و بگی ماهو امشب نگاه کن ! ، ببین کامل شده ، ببین اون ستاره چه چشمکی میزنه و بعدِ اینا شرو کنی به داستان تعریف کردن و حرف زدن با همه ذوق و شوقت و من فقط گوش بدم به حرفات و عشق بازی کنم با طنین صدات و چی از این بهتر که تو حرف بزنی و دست من میون موهای پریشونت باشه ؟
گاهی وقتا هم خوب آدمم دیگه دلم میخواد به اسم صدات کنم و اون میم مالکیت رو بلند داد بزنم تا دلم گرم بشه بین این همه سیاهی دارمت . وقتی اسمت رو شنیدی بیای و سر بذارم رو شونه هات که حتی مرد اگه کوهم باشه نیاز داره به این حس بزرگ دوست داشتن و دوست داشته شدن
خو البته با تو من تمام دنیا رو دارم ، یا نه با شوق داشتنت هم همه دنیا رو داشتم ، اگه خودت بودی که دیگه ...
آره اگه خودت بودی دیگه من نیازی به دنیا نداشتم
ولی نیستی ، حالا هرچی هم من بخوام ، هرچی هم تو قیافه و صدای همه تو رو جستجو کنم نیستی !
لااقل دلخوشم به این که یه روزی تو میخندی
لااقل دلخوشم که فردا تو خوش بختی
آره خوب بودنت خوب بودن ماست

۱۳۹۲ آذر ۱, جمعه

من و تو ؛ ما نشویم ؟

گاهی میگم که کاش رو سقف اتاق یه دریچه ی شیشه ای بود که وقتی دراز میکشیدم تو رخت خواب و شب از فکر و خیال خوابم نمیبرد از اون دریچه آسمونو ستاره هاشو نگاه میکردم ، خدا رو چه دیدی شاید ماهم گاهی از دل اون دریچه سرک میکشید به اتاقم ، به نگاهم ، به خوابم
ولی خوب اصن بلفرض که دریچه ای هم بود ، مگه آسمون سیاه این شهر دلی گذاشته برای درخشیدن ماه و ستاره ؟
مگه تو این شهر دیگه میشه دست یکی رو گرفت و تو سکوت و زیر نور ماه نشست یه گوشه و تو اون سرمای لعنتی با گرمای بغل گرم شد و ستاره چید و برای فردا آرزو کرد ؟
نه
نه دیگه این شهر دلش سیاه شده ، دلم که سیاه بشه دیگه مهر و محبت نمیشناسه ، دل که سیاه میشه ...
راستی دل که سیاه میشه آدم چجوری میشه؟
یعنی اینکه من دیگه مث بچگیام با دیدن یه بچه فال فروش زیر بارون و برف تنم نمیلرزه ، با دیدن پیرمردی که با دستای پینه بسته زیر نور آفتاب روزنامه میفروشه ، با دیدن بچه یتیمای گل فروش ، با دیدن زن و بچه های محله های پشت ابن باو وی که رو معدشون سنگ میبندن که درد گشنگی رو حس نکنن تنم نمیلرزه و بغض گلوم رو نمیگیره هم دلم سیاه شده ؟
یعنی دلمون سیاه شده که به جای فکر کردن به شادیه دیگران ، به جای تلاش برای آسایش عزیزان همش و همش تو فکر ارضای روح و روان و جسم لاشه لاشه ی خودمونیم؟
و اصن مگه میشه روحی که از خدا گرفتیم با سیاهی ارضا بشه؟
نه فکر نکنم اینجوری بشه ، دل مام سیاه شده
دیگه اگه خدا از اون بالا به ما نگاه کنه تو دریچه ی قلب ما ، پشت اون ستاره ی حلبی قلبی از طلا نمیبینه
خدا هم این روزا غصه داره ، غصه ی من و تویی که دیگه ما نیستیم

۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه

بودن یا نبودن ؛ همه مسئله این نیست

از وقتی که یادم میاد تو زندگی هرچیز مثبتی که شنیدم یه چیز منفی هم باهاش اومده
مث بودن یا نبودن ، مثبت یا منفی ، بهشت یا جهنم ، خوب بودن یا بد بودن
خو شاید همین تضادها که به طور فاجعه واری به هم گره خوردن مهمترین دلیل تحرک ما آدما باشن
تحرکی برای رسیدن از بدی به خوبی ، تحرکی برای از نیستی به هستی رسیدن یا تحرکی برای فرار از مرز برزخ بی حسی
وقتی به زندگی خودم نگاه میکنم میبینم که هم زمان همون قدر که به برگشتن به خدا فکر میکنم ، به لذت های مادی و شهوت پول و قدرت و محبوبیت و ... هم فکر میکنم
همون قدر که به زیبایی ذاتی فکر میکنم ، به زیبایی ظاهری هم فکر میکنم یا همون قدر که به خاکی بودن فکر میکنم به سانتی مانتال بودن و به روز بودن هم فکر میکنم
البته نباید منکر این موضوع بودن که خیلی از این جنبه های مثبت و منفی زندگی به هم گره خورده و داشتن و میل به داشتن یکی ، عدم نیاز و علاقه به موضوع مخالف رو نمیاره
با این حال خیلی از افسردگی ها ، گیجی ها ، گنگی ها ، درجا زدن های ما برای اینه که نمیدونیم بین این دوراهی های زندگی کدوم رو میخوایم و به کدوم تمایل داریم
همونقدر که از تنهایی ناله میکنیم و نیازمند بودن یه یارغار و رفیق گرمابه و گلستانیم به همون اندازه هم نیازمند و خواهان تنهایی و سکوت و خلوت شبانه ایم
به همون اندازه که نیازمند سفر و گشت و گذاریم نیازمند خونه موندن و نگاه کردن به کنج خونه ایم
برای همینه که ناله ها مقطعیه
برای همینه که خیلی وقتا با خودمون میگیم از امروز دیگه این کارا رو نمیکنم و به اون چیزا فکر نمیکنم ولی یه مدت که میگذره میبینیم که نه داداش اینطوری نمیشه ، باس اون یکی سری از کارا رو نکرد و به اون یکی چیزا فکر نکرد
خلاصش اینکه زندگی آدمی با دوراهی ها و تضادا گره خورده
باس به یه چیزی چنگ زد ، باس یه ارزش هایی رو برای خودمون تعریف کنیم و بهشون پایبند باشیم
زندگی بی قید و بند در نهایت افسردگی و پوچی میاره
باید برگشت به اصل ، به ریشه ، به اون چیزی که میدونیم درسته و در نهایت باید برگشت به خدا
سخته ولی باید برگشت ، هرچند که این مسیر ، مسیر تنهایی رفتن نیست 

۱۳۹۲ مهر ۲۶, جمعه

کاش ...

کنج خونه نشسته بود و فکر میکرد به روزای گذشته
صدای خنده های بچه ها کنار رودخونه تو گوشش میپیچید ، یه احساس مور مور عجیبی تو بدنش حس کرد
جای لباش رو روی گردنش حس میکرد
چشماشو بست و به گزشته ها نگاه کرد
پاییز بود ، برگ درختا ریخته بود و دستشو گرفته بود و دوتایی از کنار خیابون راه میرفتن و پاشونو میذاشتن رو برگای خشک و گوش میدادن به صدای خش خش برگا
هر از گاهی سرشون رو بالا میگرفتن و به هم نگاه میکردن و لبخند رضایتی روی لباشون میشست
چه بوی قهوه ای میاد مث اون روز که به زور دستشو گرفته بود و برده بودش یه کافه تو شریعتی و دو تا اسپرسو سفارش داده بود تا بخورن و گرمای قهوه سرمای برف سنگین اون روز رو از تو وجودشون ببره
ه ، یادش به 22 بهمن اون سال افتاد که به بهونه ی راه پیمایی زدن بیرون از خونه و دم هر ایستگاه صلواتی که شد وایسادن و تا جا داشتن خوردن و خوردن بعدم تو راه مسیر و کج کردن و رفتن جمشیدیه برف بازی
یه دستی به صورتش کشید ، هنوز جای اون گلوله برفی که بی هوا زده بود توی صورتش درد میکرد
صدای نم نم بارون رو از پشت پنجره که شنید یه نفس عمیق کشید و ریه ها رو پر کرد از بوی خاک بارون خورده
رفت و رفت تا رسید به تجریش ، اون شب که نماز مغربو تو امام زاده صالح خوندنو وقتی زدن بیرون بهش گفت بارون میاد بیا تا خونه پیاده بریم
رفتن و رفتن تا جلوی پارک ملت گیر داد بیا بستنی بخوریم
یه خنده رو لباش نشست و یادش اومد که گفت دیوووونه کی زیر این بارون بستنی میخوره ، اونم گفت ، منی که دیوونه ی یه دیوونه مث توعم
کنج خونه نشسته بود و یادش میومد به اون روزا ، به اون لحظه ها ، به تکیه گاهی که بود و یه آن به آسمون پشت پنجره نگاه کرد و بلند شد
پبجره رو باز کرد و دستش رو برد زیر بارون و کف دستاشو پره آب کرد و صورتش رو شست
زیر لب یه چیزی میگفت
داشت میگفت کاش پیش منی که دیوونه ی دیونه ای مث تو بودم میموندی
کاش بودیو نمیذاشتی این دیوونه کنج خونه پر پر بزنه
کاش
کاش
کاش ...

۱۳۹۲ شهریور ۲۰, چهارشنبه

:)

مسئله اینجا بود که از بچگی یاد گرفته بود خودشو قایم کنه پشت بهونه ها
بچه که بود عمه ها ملافه رو میکردن براش تاب و اونو میخوابوندن توشو شرو میکردن به تاب دادن ، صدای خنده هاش پر میکرد فضای خونه رو
بابا بزرگ میومد میخندید بهش و بوسش میکرد
بچه که بود عاشق این بود که از در آشپزخونه بره طبقه ی بالای خونه ی بابا بزرگ اینا و از اون یکی در بیاد پایین
عاشق این بود بشینه سرشو بذاره رو شیکم بابابزرگ و با هم رادیو گوش بدن
بچه که بود عاشق این بود که توپ و بگیره دستش و بره تو حیاط و هی توپ و بکوبه به دیوار و به خیال خودش دیوار توپو بهش پاس میده و اونم گل میکنه ، هنوز آقای سعیدی بعد 15 سال وقتی میبینتش میگه دلم تنگ شده برای خنده های بعد گلت ، دلم تنگ شده برای جیغ زدنا و بالا و پریدنات
دلش تنگ شده برای صف بستن تو حیاط بهشت ، دلش تنگ شده برای دعوا کردن با ابراهیم
هر چند وقت یه بار میره تو آینه و زیر چشمشو نگاه میکنه و میگه دستت بشکنه ابراهیم ، چه بادمجونی کاشتی زیر چشم اون موقعا ولی بعدش میگه هرجا هستی سلامت باشی بی وفا
پسر دلش بسته به گذشته ، بسته به آدمای رفته ، بسته به موهای سفید شده ، بسته به دستای لرزون
خسته شده از خودش ، خسته شده از اینکه خودش نیست ، خسته شده از غرق شدن تو لجن ، خسته شده از همه چی
یه قطره اشک شاید همه گذشته ها رو میاره جلو چشمش
یادش میاد به ممد ، به مهران ، به علی ، به رضا ، به محسن ، به مهدی ، به مصطفی
چه روزایی بود ، چه خوش بودن دور هم
گذشت ولی ، هرکی یه سمت دنیا ، هرکی تو یه دردسر
د لعنت کنه این آشفتگی رو
خوش بخت میشی ، میخندی ، دنیا به روت میخنده ولی
ولی
نمیدونم ولی کاش بودی ، کاش کنارم بودی ، کاش یه ذره تو هم میخواستی که باشی
بیخیال
هر دلی یه روزی میگنده
دل مام دیگه گندیده ، دلمون دیگه دل نمیشه
بوی گندش همه جا رو برداشته
باس بردش چالش کرد
باید رفت
باید رفت و تو گم ترین آرزوها ، گم ترین رویاها تو رو دید
نه
بی مروت
دیگه نه نوشته میاد و نه حرف
رفتنی شده این دل
خدایی که دلم ازش پره نگهدارت

۱۳۹۲ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

یه اعلامیه ، یه سینی خرما ، الرحمن

*یه دختر ، یه پسر ، یه دوستی ، یه دوست دارم گفتن ، یه بوسه ، یه قطره اشک ، یه جدایی ، یه دنیا گله ، یه دریا اشک
*یه عشق ، یه دل و یه دل بر ، یه کسی که اون دور دورا دوسش داری و قلبت برای اون میتپه ، و یه حقیقت تلخ و بایدی که باید فراموش بشه
*یه پدر ، یه پسر ، یه دختر ، امید و آرزوهای دور و دراز برای بچه ها ، خیره سری های من و تو های این جامعه ، خطای رو پیشونی بابا
*یه مادر ، بچه هاش ، خنده هاش ، گریه هاش ، سجادش ، چادر نمازش ، دستای رو به آسمون و زبون ورد دعاش ، ناامیدیش از داستانای من و تو
** یه پدر ، یه مادر ، یه اعلامیه ی ترحیم بچه ی 2 ساله
** یه مسجد ، یه چل چراغ ، پیرهن مشکی ، صدای قرآن ، جیغ و شیون ، گریه های پدر ، دستای زیر بغل 

نمیدونم اگه اون بچه زنده میموند فردا روز چقدر مث من و تو زجر میداد خانوادشو ولی همین قدر میدونم که از دست دادن یه کوچولی ناز ، یه دختر توپلو که تازه یاد گرفته بگه بابا ، مامان برای هر مادر و پدری سخته
انقدر سخت که مرد داستان ما خمیده شد ، موهاش سفید شد ، دلش مرد 
انقدر سخت که زن داستان ما دستاش برای همیشه لرزه گرفت ، خواباش برای همیشه بوی غم گرفت

کاش من و تو یه ذره خوب باشیم تا نبازیم به یه دوس داشتن ساده ، تا نبازیم به دنیای کثیف با آدمای ضعیف
کاش من و تو دشمن ندونیم خانواده رو
کاش من و تو
خلاصه کاش من و تو انسان بشیم

۱۳۹۲ مرداد ۱۶, چهارشنبه

رمضان ، عشق ، من

راستش ما که آدم نیستیم و از مرحله پرتیم ولی خود خودش بمون لطف کرده که یه چیزایی رو داریم میفهمیم ، یه چیزایی رو هم درک میکنیم
بچه بودم ، دور و بر 7-8 سالم تو مدرسه با بچه ها کل مینداختیم کی میتونه روزه ی کامل بگیره
اول ماه رمضون میگفتیم آخرش هرکی بیشتر روزه گرفته برندس
به شوق و ذوق برنده شدن از تو اون سحرای سرد پاییزی از خواب بیدار میشدیم و سحری میخوردیم و روزه میگرفتیم
ای جانم ، یادم افتاد به اون رادیوی سیاه سونی و دعای سحر و بوی قرمه سبزی
عاشق این بودم که اون آقاهه تو رادیو بگه روزه داران عزیز تا زمان اذان 1 دقیقه باقی مانده و منم بدو بدو برم آب بخورم و بگیرم بخوابم
ماه رمضون اون سالا مردم مهربون تر بودن ، با خدا بیشتر دوست بودن ، افطاریا ساده تر و صادقانه تر بود
در یه کلام بگم همه چیز لذت بخش تر بود
امسال تو 21-22 سالگی زندگی خودم با کول بار گناه و کوتاهی و با یه روی سیاه وارد رمضون شدم
به خدا آروم تر بودم ، به خدا شادتر بودم ، به خدا این ماه همش برکت بود ، به خدا قسم که عالی بود این ماه
گرم بود ، طولانی بود ، توش سختی دیدم ، درد کشیدم ولی خوب بود ، ولی آرامش داشت
اگه این اتفاقا تو ماه دیگه ای بود جمع شدنش سخت بود
خدا نعمتاشو تو این ماه گذاشته
بازم کوتاهی کردم ، کم گذاشتم ، شیطون که نبود پ با نفس خودم گناه کردم ولی به برکت همین ماه سریع برگشتم
امروز سحر که بلند شدم دیدم این آخرین سحر ماه رمضون برای منه
یه غمه عجیبی گرفت منو ، بغض کردم ، جدی جدی شدم مث کسی که دارن ازش بهترین چیز زندگیشو میگیرن
خدایا شکرت که با همه سیاهیا هنوزم دلم به دلت گره خورده
هوامو داشته باش
اگه قسمته سال دیگه این روزا رو تجربه کنم کمکم کن که با معرفت تر و پاک تر از امسال وارد ماه تو بشم
و اگه قسمته برگردم پیش تو ، منو پاک کن و بعد تموم کن
به برکت این ماه و به برکت این لحظه های آخرین افطار کنارم باش

۱۳۹۲ مرداد ۱۲, شنبه

عنوان ندارد

یادته که یه پسر بودم که تو دید همه ته ته خوش گذرون بود
کسی که هیچ کسی روش حساب نمیکرد و کساییم که میومدن طرفش ته تهش باس خاطر قیافه و شوخ و شنگ بودنش بود
یادته که کلا از مرحله پرت بودم دیگه ؟
میدونم با تمام گیج بازیات همه اینا رو خوب یادته
همیشه برام قابل احترام بودی ولی هیچ وقت فکر نمیکردم به اینکه یه روزی دوست داشته باشم
نجابتت ، سرزندگیت ، شیطنتت ، اخلاقت ، اعتقادت همه و همه برام قشنگ بود ولی من از مرحله پرت بودم
یه روز پاییز بود که یکی اومد یه چی دربارت گفت و من یهو هنگ کردم
برام عجیب بود آخه هیچ وقت همچین حسی نداشتم ، هیچ وقت تو زندگیم نشده بود جز برای اعضای خانوادم اینجوری سرنوشت یکی برام مهم باشه
فهمیدم که آره ، یه چی بیشتر از یه رابطه ی معمولی شکل گرفته تو من
از اون شبی که بهت گفتم حرفمو هر لحظه ، هر ساعت ، هر روز که گذشت بیشتر و بیشتر فهمیدم که درست انتخاب کرده بودم و درست بوده تصمیمم
هیچ وقت چیزی بهت نگفتم از علاقم که نکنه یه وقتی نشه ته داستان و تو رو به خودم وابسطه کرده باشم و اذیت بشی
تو هر روز و شبی که میخواستم باشی و نبودی و چیزی نمیگفتم بهت سختی کشیدم ولی چیزی نگفتم تا تو اذیت نشی
خوب راستش سپرده بودم به خدا و خدا هم به دل بنده هاش نه انداخت و نشد داستان که بشه
همین مدت که تو زندگیم بودی خیلی چیزا تغییر کرد ، اون ممد که ول مطل بود و سر و تهشو میزدی یه گوشه مشغول گشتن بود شد یه بچه کاری
کسی که بیخیال درس و زندگی شده بود سر و سامون گرفت و برگشت دوباره به زندگی
چون بودی و دوست داشت ، دیگه هیچ وقت به خودش اجازه نداد که حتی فکر کسی رو تو ذهنش راه بده و حالام که نیستی به برکت وجودت و چیزایی که بهش فهموندی دیگه اجازه نمیده هرکسی وارد زندگیش بشه
درسته نیستی ولی به من فهموندی که چی میخوام از زندگی
همه چیز خوب بود ، درسته سخت و تلخ ولی خیره و خوب بود
جز یه چیز
اونم اینکه هیچ وقت فکرم بهم نمیکردی
مث استخون تو گلو مونده بود این آخرش
نمیگفتم خفه میشدم
برای همیشه هم میمونه این چند خط تا یادم باشه که تو زندگی چیا خدا به واسطه ی یه بنده ی خوبش که تو بودی بهم داد و با خوندن اینا یادم باشه که کی بودم و کی هستم و باید چیکار کنم
و البته خدا میدونست که ما برای شوما کمیم که خیر رو تو اینی که هست قرار داد
و خدا حتما بهترین کار رو انجام میده هرچند بهترین کار برای هر کدوم از ماها تلخ باشه

۱۳۹۲ مرداد ۷, دوشنبه

قدر این شب رو قدر دونا میدونن

امشب شب حرف زدن و نوشتن نیست
شب فکر کردن به گذشته و حال و آیندس
شب زاری و خواهشه
شب تقدیر ِ
شب خواستن ِ آیندس
امشب شبیه که باس برگردیم به خدا
شبی که باس دوباره با خدا رفیق بشیم
امشب شب تصمیم گرفتن میون دوراهی های زندگیه
فردا دیگه نباید دوراهی باقی بمونه بین حق و باطل
امشب بیایم و از خدا بخوایم که دستمون رو بگیره و راهمون رو به سمت حق مشخص کنه
با خدا اگه رفیق باشیم همه چیز بهمون میده و همه چیز صرفا خواست ما نیست
و رفیق و بنده ی خدا علی (ع) بود که تو خونه ی خدا متولد شد ، خدایی زندگی کرد ، رنگ خدا گرفت ، تو خونه ی خدا شهید شد و پیش خدا برگشت
و هنوز بعد از سالها تک تک ذرات به عظمت این مخلوق شهادت میدن
امشب میتونه شروعی باشه برای علی وار زندگی کردن ، برای علی وار مردن 
امشب شب بزرگیه 
بزرگ بخوایم ازش

۱۳۹۲ تیر ۳۰, یکشنبه

فرشته

باباش براش تعریف میکرد که مامانت خیلی خوب بود ، یه فرشته بود ، همه چیز من بود
وقتی اومد تو زندگیم دیگه چیزی کم نداشتم ، بهترین روزا رو با اون گذروندم و بهترن ِ زندگی من بود
دختر نشسته بود و با بغض به صدای لرزون پدر گوش میداد و چشمای خیس بابا رو نگاه میکرد
بابا یه لحظه سکوت کرد ، یه آه کشید و ادامه داد
آره دخترم 3 سالی گذشته بود از ازدواج ما دوتا و هردومون دیگه فوق لیسانس رو داشتیم میگرفتیم که یه روزی مامانت تو حیاط دانشگاه یه برگه داد دسته منو گفت اینو بخون و خودش د بدو رفت
منم که کپ کرده بودم گفتم چیه این ، خیلی ترسیده بودم که خدای نکرده مشکلی پیش نیومده بود
برگه رو که خوندم باورم نمیشد ، داشتم بابا میشدم ، انقدر خوش حال بودم که داد میزدم و حراستیه اومده بود بهم تذکر میداد و من نمیفهمیدم چیکار میکنم و فقط بوسش میکردم و میگفتم دارم بابا میشم
آره دخترم من و مامانت خوشحال بودیم از اینکه تو میای تو زندگی ما و رنگ خدایی میدی به جمع ما
مامانت 6 ماهه بود ولی ...
(صدای بابا قطع شد و صدای هق هق میومد)
دختر دستای بابا رو گرفت و فشار داد ، یه بوسه زد به پیشونی بابا و گفت بسه بابا میدونم ، هر سال اینا رو میگی
ولی بابا اشکاشو پاک کرد و گفت نه دخترم بذار بگم
و ادامه داد
6 ماه بود سرت که یه علائمی دیدیم تو حالش و سریع رفتیم دکتر
دکتر به ما گفت که نباید این بچه به دنیا بیاد ، اگه به دنیا بیاد احتمال زنده موندن مادرش خیلی کمه
انگار آوار ریخته بودن رو سر من و مامانت
من هر روز بیشتر از قبل به نبودن تو اسرار داشتم و مادرت با هر لگدی که تو میزدی بیشتر از قبل به بودنت مطمئن
نتونستم پسش بر بیام
التماسش کردم ، قسمش دادم که بابا من تو رو دارم همه دنیا رو دارم حالا بچه دارم نشدیم نشدیم دیگه
ولی اون ول کن نبود ، میگفت محمد نمیشه ، بچمه ، باید به دنیا بیاد ، شبا باهام حرف میزنه ، شیطون هر وقت میبینه من غم دارم لگد میزنه
نه محمد نمیتونم باید به دنیا بیاد ، هر چقدرم که برام خطر داشته باشه باید به دنیا بیاد ، این خواست خدا بوده که این طوری بشه پ میریم به سمت تقدیرمون
هرچی قسمته همون میشه
شب قبل از عملش به من وصیت کرد که هرچی که فردا میشه هوای بچمونو داشته باشم و نذارم که مشکلی داشته باشه
روز عمل موقعی که داشتن میبردنش تو اتاق عمل برای اولین و آخرین بار دیگه نفمیدیم جلوی جمعه یا چی بوسیدمش
هنوز یادم به اون لحظه میوفته همه عشقم بهش رو به یاد میارم
صدای تو که اومد ، صدای مادرت برای همیشه قطع شد
سخت بود برام ، خیلی سخت بود
همه چیزمو از دست داده بودم و یه بچه با چشمای اون تو بغلم مونده بود
ولی یاد قولم بهش افتادم
یا علی گفتم و غما رو برای بعد گذاشتم
از اون روز شدم پدر و مادرت
تو هم عزیزم شدی دختر و غمخوارم
امروز که روز تولد توعه سر قبر مادرت نشستیم و داریم برای تو تولد 24 سالگیتو میگیریم
سنی که مادرت آخرین تولدش رو جشن گرفت
امروز میبینم مادرت حق داشت
تو باید میومدی
تو باید به دنیا میومدی تا امروز علاج اون بیماری که مادرت رو از ما گرفت رو به دست بیاری
تا نذاری که این بیماری مادرا و همسرای دیگه ای رو از عزیزاشون بگیره
مادرت رفت ولی تو رو به یادگار گذاشت برای موندن مادرای دیگه
مادرت حکمت خدا رو باور داشت
اون یه فرشته بود

۱۳۹۲ تیر ۲۷, پنجشنبه

فدا

زندگی کردن فقط و فقط لذت و خنده و گشت و گذار نیست
گاهی باید بگذری از خنده هات برای خنده های مادرت
گاهی باید بگذری از خواسته هات برای دیدن شادی پدرت
گاهی لازمه به جای هم کلوم بودن با هم سنت پا به پای برادر و خواهر کوچیکترت باشی
گاهی وقتا باید خودتو بندازی جلو ماشین تا اونایی رو که دوست داری نجات بدی
گاهی هم باید پا بذاری رو همه لذت های نابه جای جوونی تا بزرگی بشی برای داشتن بزرگی
گاهی حتی لازمه بگذری از کسی که دوسش داری چون براش کمی
گاهی لازمه سکوت کنی چون فریادت آزار دهندس
زندگی خواسته های من و تو نیست
زندگی خوش بودن و خوش زیستن هم نیست
زندگی یعنی فداکاری ، یعنی از خود گذشتن ، یعنی برای دیگران نفس کشیدن
زندگی یعنی برای خودت هر تلاشی که میکنی برای دیگران چند برابرش رو انجام بدی

۱۳۹۲ تیر ۲۱, جمعه

مرد است و احساسش

حال و هوای عصر جمعه ، حال و هوای دل ِ کهنه رو تو این یه دقیقه گوش کنین

http://uplod.ir/1rz42fgqm5qm/13460702181(1).amr.htm

یه قسمت از کتاب مرد است و احساسش با صدای ناقص خودم :]

۱۳۹۲ تیر ۱۷, دوشنبه

این دفه دیگه نمیخوام بعد 30 روز بگم : رمضان آمد و آرام نشدم

وارد مهمونی خدا میشم ولی کم دارم
کم دارم روی رفتن به مهمونی رو آخه رو سیاه خیلی سختشه که بره خونه ی بزرگش
کم دارم محبت به صاحب این خونه رو
کم دارم شعور رفتن به این مهمونی رو
صاحب این خونه ولی کریمه ، همیشه هرچی که خواستم بهم داده پ دلم گرمه که وقتی میرم در خونشو میزنم هرچقدرم که رو سیاه باشم رومو میبوسه و راهم میده
ولی
ولی کم داشتن دستای تو رو چه کنم ؟
صاحب این خونه قول داده بود ولی رو قولش نموند
و البته مگه من رو قولم بودم که اون رو قولش بمونه
بدون دست های تو ، بدون روی تو ، بدون عطر تو و باز هم تنها پا میذارم به بزرگترین مهمونی دنیا
باشه که آروم بشم میون این همه تلاطم

۱۳۹۲ تیر ۱۵, شنبه

یه پک عمیق عاشقی

داشت تعریف میکرد برام که آره دادا این خواهر ما یه رفیقی داشت که از وقتی که دبیرستانی بود همیشه خونه ی ما میومد و میرفت
پسره دو سال از خواهرش بزرگ تر بود و یه داداش داشت که ازش 3 سال بزرگتر بود و از همون سالی که دانشگاه قبول شده بود شهر دیگه اونجا کار میکرد و نمیومد تهران
آره داشتم میگفتم که دوست خواهرش که خیلی باهاش صمیمی بوده میومده خونه اینا و خلاصه اینکه این رفیق ما زیاد میدیدتش
این طور که تعریف میکرد میگفت دختره چشم ابرو مشکی و خوشگل بود ، همیشه چادرش چلو من سرش بود و سنگین رنگین بود
میگفت اون اوایل حسی بهش نداشتم تا اینکه یه روز با ماشین باباش اینا اومده بود دم خونه ما نذری آورده بود و چون کسی نبود من رفتم دم در تا ازش بگیرم و یهو چشمم دوخته شد به چشمش و یه دل نه صد دل عاشق شدم
خانواده ی رفیقم مذهبی بودن و خودشم دوست نداشت که دوس دختر داشته باشه و دلش میخواست که ازدواج کنه باهاش و دختره بشه رفیق روزای طولانی و زن زندگیش ولی تازه 19 سالش بود و دختره هنوز 17 ساله بود و میدونست که پدر و مادر دختره ، دخترشون رو به کسی میدن که کار و خونه زندگی داشته باشه
این شده بود که از 19 سالگی همزمان با تحصیل مث خر کار کرده بود و الان تو 22 سالگی انقدری داشت که بتونه یه خونه رهن کامل کنه و ماشینم داشت و زندگیش رو روال بود
به عشق رسیدن به دختره همه کار کرده بود
وقتی داشت اینا رو تعریف میکرد حالش درسته خراب بود ولی سفت و محکم نشسته ولی یهو اشک از چشمش جاری شد
من موندم چی شده ، گفتم چی شدی تو آخه ؟ چرا اینجوری شدی؟
یه آهی کشید ، با آستینش اشکا رو پاک کرد و گفت یه روزی دور سفره ی شام نشسته بودیم و داداش بزرگه هم از اصفهان اومده بود که مامان یهو گفت یه خبر خوب ، من با مامان مهشید حرف زدم و اونام اجازه دادن شب جمعه بریم برا علی خواستگاریش
میگفت اون لحظه یخ زدم ، یعنی چی؟ کسی رو که من دوست دارم میخوان بدن به داداش بزرگه ؟
اومدم یه چیزی بگم ولی نگاه به مادرم کردم که شاده و خوشحال و دیدم بعد از این همه مریضی و ناراحتی اعصاب اگه من چیزی بگم حالش بد میشه ، نمیخوام فک کنه پسرش از اول به مهمونش چشم داشته ، نمیخوام شادیشو خراب کنم این بود که خورده و نخورده شامو تموم کردم و به بهونه ی دوستام از خونه زدم بیرون و رفتم بام و تا صبح گریه کردم
اون شب میگفت اولین نخ سیگار زندگیشو کشیده بود
اینا رو که تعریف کرد ، یه نخ سیگار در آورد و آتیش زد یه کام گرفت از سیگار و دود و داد بیرون
یه آهی کشید و گفت فردا عروسی داداش علی و زن داداش مهشیده 

۱۳۹۲ تیر ۱۴, جمعه

چه کنم با دل خویش که دلم بسته به دامی که ز من فاصله دارد

کلاس سوم راهنمایی که بودم متوجه یه مشکلی تو سیستم گوارشیم شدم
هیچ وقت فکر نمیکردم یه مشکل ساده انقدر داستان پیدا کنه ولی خوب دکتر اول گفت عمل ، دکتر دوم گفت عمل ، دکتر سوم گفت عمل و همه و همه گفتن عمل
اون موقع تازه 14 ساله شده بودم و پشت لبم سبز شده بود ، تو بیمارستان موقع آزمایش دادن هیچ کسی فکرش رو هم نمیکرد که این پسره این مریضی رو گرفته باشه ، البته دکتر به خودم گفته بود مریضی خاصی نیست ولی خوب نمیفهمیدم این همه غصه خوردن پرستارا برای چیه
سرتونو درد نیارم خلاصسش اینکه قرار شد عمل کنسل بشه و منم خوشحال بودم ولی یه روز که از مدرسه برگشتم تو خونه بهم گفتن فردا عمل داری و منم واقعا وا رفتم
اصن باورم نمیشد که باس عمل کنم
اون همه خوشحالی برای عمل نشدنم پ برای چی بود ؟ چرا به من نگفته بودن زودتر که این تاریخ باید عمل کنم ؟
نمیدونستم چی به چیه فقط میدونستم که دیگه باس عمله رو کرد و هیچ راهی نداره
 بیمارستان ساسان بود که عمل کردم و بعد عمل درد داشتم و مواد بی هوشی روم تاثیر بدی گذاشته بود و تو حال خودم نبودم فقط فهمیدم که به یه دلیلی منو تو بخش جانبازای شیمیایی بستری کردن
من درد میکشیدم و داد میزدم و اون بنده های خدا اومده بودن بالا سرمو دلداریم میدادن
قیافه ی تک تکشون جلوی چشممه
پیره مردایی که معلوم بود روزی برای خودشون رستمی بودن و این گاز خردل بی مروت همه جوونی و نیروشون رو گرفته بود
خودشون سرفه میکردن و نمیتونستن رو پاشون وایسن ولی کنار من نشسته بودن و جک میگفتن تا یادم بره درد رو
دو روز گذشت و مرخص شدم و این دو روز رو برای من رویایی ساختن این فرشته ها
بعد از عمل یه چند تا آزمایش دادم و نفهمیدم برای چیه تا اینکه نزدیک 40 روز بعد عمل دیدم که خانواده خوشحالن و پرسیدم که چی شده و گفتن جواب آزامیشت منفی بود
خدا رو شکر بدخیم نبود و تموم شد
و من بعد از گذشته 8 سال هنوز مرگ رو نزدیک به خودم میبینم
از کجا معلوم ؟ شاید همین الان که شما دارین این متن رو میخونین نفس های من به باز دم نرسیده باشه
خلاصسش اینکه از این لجن خسته شدم ، دلم میخواد دریایی زندگی کنم ، اگه قراره نفسم به شماره بیاد و بره یه کار دریایی کرده باشم ولی امان از این پای گیر کرده تو گل
امان از این نفس و امان از این ذلت
چه کنم با دل خویش که دلم بسته به دامی که ز من فاصله دارد 

۱۳۹۲ تیر ۱۳, پنجشنبه

توپی که گل شد ، خنده ای که به لب اومد

وقتی از سر کار میام خونه هر روز از یه کوچه ای رد میشم ، تو این کوچه هر روز یه پسری رو میبینم که داره توپشو میزنه به دیوار و وقتی توپ میخوره به دیوار بلند بلند داد میزنه بدو کاکرو توپو پاس بده به منو برای خودش بازی میکنه
برام جالب بود که چرا با بچه های دیگه بازی نمیکنه و میاد تو خیابون و توپو به دیوار میکوبه ، میخواستم ازش چند بار بپرسم ولی گفتم مگه مرض داری ، بذار بچه راحت باشه لابد اینجوری حال میکنه
چند روز پیشا دیدم میره دم در خونه ها و زنگشونو میزنه و اسم بچه ها رو صدا میزنه و میگه تو رو خدا امروز بیاین بازی دیگه
ولی تنها چیزی که جواب میشینید این بود که هوا گرمه ، میخوام بشینم پشت کامپیوترم و بازی کنم ، نمیام
یه قطره اشک از چشمش افتاد زمین ، خیلی ناراحت شدم ولی اون روز هم از کنارش رد شدمو رفتم
امروز که داشتم رد میشدم کنج یکی از این خونه ها که عقب نشینی نکردن نشسته بود و زانوهاشو تو بغل گرفته بود و بی صدا گریه میکرد
دیگه نتونستم چیزی نگم و رد بشم
رفتم نشستم کنارش ، گفتم سلام
اشکاشو پاک کرد و با هق هق گفت سلام
گفتم چرا نشستی و داری گریه میکنی؟ چرا مث هر روز بازی نمیکین ؟
گفت چرا میپرسی ؟ برا چی میخوای بدونی؟
گفتم همینجوری ، شاید یاد کسی میندازی منو
گفت ماشین پارکه جلو دیوار ، یهو دیدم اشک ریختنش شدت گرفت ، گفتم د چی شدی آخه مرد بزرگ ؟ گفت اگه بچه ها بودن نیازی نبود توپو بزنم به دیوار و الکی بازی کنم
بهش گفتم خوب برای چی نمیان بازی؟ گفت همشون کامپیوتر دارن و میشینن اون پشت بازی ، هیچ کدومشون دیگه نمیاد تو کوچه بازی کنیم ، بهش گفتم خوب تو برای چی نمیشینی پشت کامپیوترت بازی کنی؟
سرشو انداخت پایین و گفت بابام پول نداره برام بخره
ولی بعدش سرشو بالا کرد و گفت اشکال نداره ، عوضش بابام دوسم داره :)
پیشونیشو بوسیدم و گفتم بیخیال دنیا ، پاشو یه ذره بازی کنیم
وایسادم کنار در پارکینگ یکی از خونه ها و اون شوت میکرد و من گل میخوردم
صدای خنده هاش عالی بود
یادم به خیلی چیزا افتاد
کاش اون روزم یکی وایمستاد دروازه

۱۳۹۲ تیر ۱۲, چهارشنبه

...

میدونی چیه ؟
درسته من برات کم بود ، درسته سالاری و سرور من ، درسته که هیچ کاری برات نکردم ، درسته بین اون همه آدم من انگشت کوچیکه هم محسوب نمیشدم  ولی دوستت که داشتم
ولی باس خاطر تو رو بزرگترین ترس زندگیم پا که گذاشتم
میدونی وقتی میبینم این همه آدم اونی رو که دوس دارن ، اونم دوسشون داره ، وقتی میبینم با همن
یا نه وقتی میبنم که اگه به همم نرسیدن هنوز دوست داشتنشون سر جاشه بغضم میگیره
بعد از همه بچه بازیای زندگیم بزرگ شدم و خواستم که دوستت داشته باشم ولی تو نخواستی
البته حق داری
و البته حق داری
و البته حق داری
...
این نقطه ها هم به اندازه ی همه حرفایی که خوردم

۱۳۹۲ تیر ۱۰, دوشنبه

یه دنیا و یه رویا و یه آدم رو به روته ؛ بهش نگاه کن!

از وقتی که کارم عصرا تو خیابونای شهر بدون مقصد راه رفتن و گشتن برای پیدا کردن مطب دکتراس خیلی دقتم به مسائل دور و برم تو خیابون زیاد شده
همه شمام حتما مث من ساعت برنارد رو یادتون میاد 
برنارد وقتی اون دکمه ی لعنتی ساعت رو میزد ، زمان متوقف میشد و همه آدمای اطرفاش رو تو حال سکون میدید 
این روزا یه همچین حالی دارم تو خیابون ، انگار که دنیای اطراف من خیلی خیلی آروم در حرکته و به قول یکی که یادم نیست کدوم آدم تو زندگیم بوده بال زدن مگسا رو هم تو هوا میبینم
دیروز که از چهار راه ولیعصر با سمت ونک پیاده میرفتم لحظه لحظه چیزایی دیدم که هرکدومش یه دنیا جا برای فکر کردن ، حرف زدن و نوشتن داشت
تقاطع بلوار و ولیعصر اون دختره که نشسته بود و زار میزد و بلند بلند به کسی که پشت تلفن بود فحش میداد که به من خیانت کردی و رفتی با دوستم و احساس منو نابود کردی
چند قدم بالاتر اون پسر بچه ی 5-6 ساله ای که نشسته بود لب جوب میدون و به هرکسی که رد میشد میگفت تو رو خدا فال بخرین ازم که اگه بی پول برم خونه بابای معتادم من و مامانمو زیر مشت و لگد له میکنه
سر فاطمی اون دختره مایه داره که با مزدا 3 میخواست بپیچه تو کوچه و چون یه خانوم مسن و چادری جلو راهش بود سرشو از ماشین بیرون کرد و داد میزد د پیرزن امل برو کنار دیگه
یا سر تخت طاووس اون پیره مردی که از فروشگاه اومده بیرون و با دستای لرزونش کیسه های خرید رو گرفته بود و قدم قدم هن هن میکرد و راه میرفت
بیاین به دور و برتون بیشتر دقت کنین
موقعی که راه میرین تو خیابون مردم رو نگاه کنین
دختر و پسرایی که با هم رفیقن و خودشونم میدونن درگیر احساس پوچن ولی دوست دارن خودشون رو گول بزنن
بچه مدرسه ای هایی که با هم گله ای تو خیابون راه میرن و دارن کیف دنیا رو میکنن
دختر و پسرای گل فروش سر چهار راه ها
مرد و زنای کارتون خواب ساعت 10 شب به بعد کنار خیابون و تو پارکا
به پیر مردا ، به پیر زنا ، به زنای باردار و مردای گاری به دست 
بیایم دنیای اطرافمون رو ببینیم
بیایم از خودمون فراتر رو ببینیم

۱۳۹۲ تیر ۸, شنبه

از عرش ِ زدن ِ یه اسپک تا فرش ِ بیرون زدن توپ

9 سالم بود 
آره 9 سالم بود که اولین بار نشستم ترک موتور گازی عمو کوچیکه و رفتم سالن پارک رازی
بچه ننر و لوسی بودم و هنوز حتی بلد نبودم که بند کفش خودمو ببندم چه برسه به این که بخوام برم قاطی یه مشت آدمی که بعضیاشون هم سن بابام بودن و با اونا بازی کنم
ولی یه حسی برای اولین بار تو زندگیم بهم گفت این زندگی توعه ، این راه توعه باید بری تو دل همه ترسات
روز اول رو یادم نمیره ، وقتی مربی اومد همه رو به خط کرد ، سر صف همه قداشون بلند بود و ریش و سیبیل داشتن یادم نمیره که چقدر ترسیده بودم میخواستم عر بزنم 
وقتی مربی رسید به من گفت بچه تو اینجا چیکار میکنی؟ اینجا که کلاس برای سن تو نیست ، همه اینا بالای 15 سالشونه و تو هنوز سنت دو رقمیم نشده
با همه ترس و بغضی که داشتم یه نیرویی اومد تو وجودمو کسی به جای من گفت ، اومدم تا بزرگ بشم 
مربی گفت بزرگ شدن درد داره ها ، درد میکشی بچه جون پاشو برو با هم سن و سالات بازی کن ولی من دست خودم نبود دیگه میگم که یه نیرویی منو داشت تو این مسیر میبرد ، به مربی گفتم آقا میخوام درد بکشم
گفت باشه خود دانی 
تمرین روز اول رو شرو کرد ، بدنم نمیکشید که پا به پای اونا تمرین کنم ولی برای اینکه کم نیارم همه کاری کردم 
برا اولین بار تو عمرم توپ والیبال بهم دادن ، اون روز نه گذاشت و نه برداشت مربی و تمرین ساعد زدن داد ، همه چیز داره مو به مو و لحظه به لحظه میاد جلوی چشمم ولی مجال نوشتنش نیست 
بماند خیلی از اون لحظه ها ، فقط همین قدر که وقتی برگشتم خونه ، تمام دستم خون مرده شده بود و کبود بود ، ولی داشتم از دردش لذت میبردم وقتی مامان دید دستامو گفت دیگه نمیخواد بری ولی گفتم نه ، من باید برم ، دوس دارم این بازی رو
هر روز فرد با عمو میرفتم سالن و با همه بی محلی هایی که بهم میشد ادامه میدادم 
یه روز یکی از اون لاتای سالن که دید کفشمو در نمیارم و شلوارو به زور میپوشم بهم گفت بچه برو بند بستن یاد بگیر نمیخواد بیای بازی ، منم همونجا بند و باز کردم و گفتم تا این و نبندم از اینجا نمیرم
یه رب بیست دقیقه ور رفتم با اون بند ولی بالاخره یاد گرفتم و بستمش
اون پسره هم که وایساده بود بهم گفت ، خوشم اومد ازت ، لات تر از منی از جلسه ی بعد با اینکه میدونم باعث باخت تیمم میشی ولی موقع بازی بیا تو تیم من
داشتم بال در می آوردم ، بعد از 1 ماه و نیم که هیچ کسی بهم بازی نمیداد اون میخواست منو راه بده بازی کنم
یادم نمیره هیچ وقت روزی رو که برای اولین بار تو زمین والیبال بازی کردم ، همه سرویسا و اسپکا تو سک و صورت من بود ، میترسیدم از سرعت بالای توپ ولی جا خالی نمیدادم ، توپا یکی یکی میخورد تو صورت و شکمم و درد وحشتناکی میگرفت 
همه تیم به اون پسره که منو راه داده بود خرده میگرفتن که اینو بنداز بیرون باختیم ولی اون میگفت من بهش قول دادم و سر قولم میمونم 
آره این شکلی شد که کم کم ترسم ریخت و هر جوری شده حتی به قیمت خون اومدن بینیمم که بود نمیذاشتم توپا بخوابه تو زمین 
الان که دارم فکر میکنم همین روش وحشیانه ی آموزشی که داشتم باعث شد که سریع پیشرفت کنم
اون روزی رو که تو امتیاز آخر بازی بودیم و بازی شرطی بود بین بچه ها و اگه میباختیم باید به تیم حریف کولی میدادیم همیشه تو ذهنم میمونه ، تو امتیاز آخر اسپک آقا رضا خورد لب انگشتای فرشاد و داشت میرفت تو اوت ولی من دوییدم و دوییدم تا با ساعد توپو برگردوندم ولی خوب تعادلمو از دست دادم و رفتم تو دیوار و انگشتم برگشت با این حال باس خاطر همون کار ما بازی رو بریدم و بچه های تیم حریف همه منو یه دور کول کردن و دور سالن چرخوندن
روز آخر تابستون که کلاس تموم شده بود همه اومدن به من دست دادن
یه بچه ی 9 ساله تونسته بود بین اون همه آدم بزرگ جا باز کنه و همه دوسش داشتن
این شد که من عاشق شدم ، عاشق توپ و تور
همه آرزوم رسیدن به پیرهن تیم ملی شده بود 
تو هر فرصتی که پیش میومد توپ و برمیداشتم و تمرین میکردم 
آدمای بزرگی تو زندگی ورزشیم اومدن که علاوه بر ورزش زندگی کردن رو هم یادم دادن 
وقتی فرهاد داخم روز آخری که اومد سر تمرین یه پیرهن والیبال برام خرید و گفت روزی تو موفق میشی ، همه دنیا رو به من داده بودن
یا اون روز اولی که با میر عابدی آشنا شدم و اون شد مربیم افتخار میکردم که مربیم مدال برنز نوجوانان جهان رو داره
خوب پیش رفتم و والیبال شده بود همه عشق و علاقه و زندگیم ، نه کسی برام مهم بود ، نه چیزی فقط و فقط میخواستم که برسم به اون چیزی که از 9 سالگی تو ذهنم بود
16 سالم که شد عضو تیم تهران شدم و تو خانه والیبال که تازه تاسیس بود تمرین میکردیم 
دیگه اونجا شده بود کعبه ی آرزوهای من
مظفری که میومد سر تمرین من حال میکردم که یه مربی تیم ملی میاد اینجا
انتخاب هم شدم 
رسیدم به دروازه ی آرزوها 
تو 17 سالگی رسیدم به اون چیزی که همه ورزشکارا میخوان ولی 
ولی اون روز که افتادم رو فراموش نمیکنم 
یه لحظه زیر پام خالی شد و از سکوی تماشاگرا خوردم زمین 
با جفت زانو و کتف سمت راست اومدم پایین
دوران سیاهی شرو شد زمانی که دکتر گفت دو سال نباید دیگه ورزش کنی
ممدی که همه فقط و فقط خنده هاش تو ذهنشون بود تبدیل شد به یه موجود بی روح
همه آرزوها از بین رفت ، همه انگیزه ها مرد
همه اینا خاطره شد و گذشته ی من رو ساخت و تنها چیزی که برای من موند حسرت خوردن موقع دیدن بچه های تیم ملی از تلوزیون و تحمل درد کتفم موقع استرس و فشار عصبیه
چه زود میگذره روزای خوب
و چه سنگینه فشار روزهای سیاه

۱۳۹۲ تیر ۷, جمعه

خندیدم ، گریه کردم ، گذشتم و هنوز نرسیدم

شب کنکور نشستم فیلم 2012 رو با یه سرم تو دستم که قطره قطره میچکید میدیدم 
کسی خونه نبود ، یادم نیست کجا بودن ولی قشنگ یادمه لاف دشکمو انداخته بودم جلو تلوزیون کوچیکه ی تو اتاق و داشتم فیلم میدیدم و هی تو ذهن خودم مجسم میکردم که اگه یه روزی دنیا تموم  بشه من که بلد نیستم هواپیما بلند کنم از زمین تا بتونم فرار کنم یا اصن فرضن رفتم و یاد گرفتم من که ایرانیم رو تو اون کشتیه راه نمیدن 
خلاصه تو این فکرا بودم که یادم رفته بود کنکور دارم 
اون وقتا یادمه خیلی مقیدتر بودم به دین و وقتی اذان شد دیگه کندم اون سوزن لعنتی و اون سرم رو ، رفتم یه دوش ولرم گرفتم و اومدم بیرون ، خودمو خشک کردم و لباس پوشیدم 
وضو گرفتم ، یادمه هنوز موقع وضو گرفتن صلوات میفرستادم 
الله اکبر ، پاشدم و نماز خوندم و با خدای خودم راز و نیاز کردم
میدونستم با این حالی که دارم فردا نمیتونم اونی رو که میخوام به دست بیارم ، به هر حال کسی که میخوایت زیر 500 کنکور بشه باید حال و روزش اوکی میشد ولی خوب به خدا گفتم به امید تو ، یه سال زحمتای این همه سال خودمو خانوادمو به تلاش تبدیل کردم و درس خوندم به امید موفقیت ، فردا دیگه هرچی خیره برام رقم بزن
دور و بر ساعت 9 بود که اهل خونه برگشتن خونه و تا جایی که یادمه شام عدسی خوردیم که 
رفتم تو رخت خواب ، برعکس همه شبایی که ناآروم میخوابیدم خیلی آروم و سریع خوابم برد 
از اون خوابا که میگن هفتا نه هفتصد تا پادشاه رو توش میبینن
صبح ولی با اذون صبح از خواب بیدار شدم ، رفتم وضو گرفتم و تو گرگ و میشی که بود شرو کردم به راز و نیاز با خدا
راستش دلم تنگ شده برای یه نماز درست و حسابی
خیلی فرق کردم ، ممد این نبود ، ممد پاک بود ، ممد به چیزی که عبادت میکرد اعتقاد داشت
بگذریم ، صبح یه چایی نبات خوردم که یه نمه فشارم بیاد سرجاش و تلو تلو نخورم تا قبل از شرو امتحان
از بچگی دوست نداشتم که خانوادم مث این بچه سوسولا هرجا که هستم دنبالم باشن ولی همیشه نیاز داشتم که بدونم هرجا که هستم به یادمن و دعا خیرشون پشتمه این بود که از خانواده خداحافظی کردم و پای پیاده راه افتادم به سمت حوزه ی امتحانی که نزدیک خونه بود
هوا عالی بود ولی کم کم استرس داشت سر تا پامو میگرفت
رسیدم به در مدرسه ای که جنب میدون بهارستان بود ، مدرسه که نه بیشتر به یه خرابه شباهت داشت که صندلی هاش از زمان خود مرحوم هیتلر به ارث رسیده بود
بچه ها رو دیدم ، رضا ، ممد ، علی ، فرهاد ، حمید ، مهدی ، باقر ، سامان همه بودن
به رسم 4 سال رفاقت ، قبل از امتحان نشتسم کنار هم و فقط و فقط خندیدیم
و میدونستیم این شاید آخرین روز دوستی ما باشه ...
وقتی که رفتیم سر جلسه جاهامون معلوم شد و صندلی من دم در چار چوب کلاس سوم ج افتاده بود که نه کولر و پنکه بهش میخورد و از طرف دیگه یه آفتاب تند تابستونی هم سیخ فرو کرده بود تو ما ، و خوب همه اینا رو میشد تحمل کرد به جز صندلی که یه پایش شکسته بود
حالم بد بود و هنوز نیاز داشتم که سرم بهم وصل باشه ولی مسئله ی یه سال تلاش و نتیجش برای یه عمر بود ، با اون حال 3 بار از طبقه ی سوم تا همکف رفتم تا وقتی مدیر حوزه حالمو دید دلش به حالم سوخت و صندلی رو عوض کرد
با توکل به خدا شرو کردم 
امتحان خوب بود ، ادبیات عالی ، عربی عالی ، دینی عالی ، زبان خوب و ساعت به 9:30 -10 رسید و آفتاب تابشش بیشتر شد ، حال منم هر لحظه داغون تر ، برگه های اختصاصی که پخش شد ، دیگه کم کم داشتم گیج میزدم ، شرو کردم به زدن سوالای ریاضی ، هندسه 1 و گسسته رو که زدم ، رسیدم به دیفرانسیل ولی دیگه کار نمیکرد این مغز  لامصب ، انگاری که برگشته بودم به بچگی و دایی باز دستای منو گرفته بود و داشت میچرخوندم و همون جوری دنیا دور سرم میچرخید 
به هر زوری بود ریاضی رو تموم کردم و سر فیزیک دیگه چیزی حس نکردم تا اینکه یه دستی رو دوشم حس کردم که گفت جوون پاشو وقتی نمونده که خوابت برده 
وسط تایم فیزیک بودم که هول از بیهوشی پریدم ، عرق سرد رو هنوز که هنوزه رو پیشونیم حس میکنم ، فیزیک رو ول کردم ، رفتم همه سوالای شیمی رو زدم و برگشتم و فقط وقت کردم که 17 تا از 45 تا سوال فیزیک رو بزنم . 
وقتی شنیدم که از سر سالون داد زدن وقت تمومه برگه ها رو بذارین زمین کنار پاتون میخواستم بلند شدم و داد بزنم تو رو خدا ، شما که حال منو دیدین ، 10 دقیقه دیگه ، نذارین آرزوهای من تو این مدرسه نابود بشه ولی وقت تموم شدن امتحان یه اسکیل کوچیک شده ی آخرت شده بود که راه برگشتی نبود 
همه چیز تموم شد
بعد کنکور ، دم در مدرسه بچه ها دیگه پیش مادر و پدراشون بودن و ما رو یادشون رفته بود ، فقط ممد و بهروز بودن که مث من میخواستن تنها برگردن 
راستی تا یاد این دو تا افتادم بگم که بعد این سه سال بهروز به سرطان حنجره چیره شد و خدا دوباره اونا به ما داد ، ممد هم که عزیزه دل من و بهترین دوستم بود ، زمستون پارسال زنش دادیم و سر خونه زندگیشه 
با اونا رفتیم و رفتیم و خندیدیم به گور پدر دنیا 
دیگه یادم نمیاد چی شد ، فقط یادمه اومدم خونه سلام کردم ، گفتم خدا رو شکر ، هرچی خدا بخواد همون میشه  و رفتم و خوابیدم
نمیدونم چی شد این چیزا یادم اومد ولی خوب زندگی خیلی زود میگذره ، باید قدر دونست ، کاری که من هیچ وقت نمیکنم 

۱۳۹۲ تیر ۵, چهارشنبه

تولد

هوم
دارم فکر میکنم به 21 سالی که گذشت ، به روزای خوب و بد ، به فراز و نشیب یه زندگی سخت
یادم میاد بچه که بودم شاید 4-5 سالم بود که میرفتم خونه بابا بزرگ اینا و همیشه مشغول عر زدن بودم که عمه ها ملافه ها رو بگیرن و من بخوابم توش و تابم بدن ، خوب بچه بودیم و نوه ی لوس و ننر و محبوب خانواده و این چیز عجیبی نبود که خودمو چس کنم .
خدا رحمت کنه بابا بزرگام رو ، همیشه راهنمای ماشین یکیشون شکسته بود و تنها دلیلش علاقه ی شدید من به راهنما زدنای خرکی بود ولی هیچ وقت چیزی به من نمیگفت و میرفت حرصشو سر عمو کوچیکه خالی میکرد
یا اون یکی بابا بزرگ که همیشه من رو باید از وسط جا نمازش جمع میکرد و داد میزد خانوم بیا این بچه رو جمش کن با دست و پای نجس رفته رو وسایل من
یادم میاد به همه اون سفرایی که از بچگی کردم ، به اون سفر اراک و روستای پدریه آقا رضا که شب تو جاده ها گم کردیم راهو و من مث بز مشغول بع بع کردن بودم ، یادم میاد به اون شبی که تو جاده ی لوشان ماشین خراب شده بود و بابا گیر داده بود ممد مردی شدی دیگه باس بیای با هم ماشین و هول بدیم و n کیلومتر ماشینو هل دادیم ولی خنیدیم و هل دادیم و لذت بردیم
یادم میاد به دبستان ، آره به 5 سال دبستان و فوتبال با آشغال بستنیای ، بستنی زیزیگولی ها ، یادم میاد به دستشوییای مدرسه که همیشه داستانی داشتیم باش و بچه ها میرفتن سیباشونو مینداختن تو چاه که ، چاه بگیره و جیغ مدیر مدرسه بلند بشه و ما بخندیم
یادم میاد به 9 سالگی که عمو کوچیکه دست منو گرفت و برای اولین بار رفتیم سالن والیبال و عشق من به والیبال شرو شد
یادم میاد به سه سال راه نمایی و بهترین روزای زندگی من ، روزایی که با همون 20 نفر بچه ها مث برادر و شاید از برادر به هم نزدیک تر زندگی میکردیم ، یادم میاد به آقای غفار معلم تاریخ که به خاطر این که من گفتم 20 میشدم و اون تاریخی که من نوشتم درست بوده و اون توی تصحیح اشتباه کرده اسممو از لیست خط زد و تا یه 3-4 ماه داستان داشتیم باش تا بالاخره سر یه شوخی کوچیک باهام رفیق شد و شدم نزدیک ترین دانش آموز دوران تحصیلش
یادم میاد به دبیرستان و روزای سخت ولی شیرین درس خوندن ، یادم میاد به آزمونای مرآت و دهن سرویسی ماهیانه ی ما و زور زدن برای اول شدن تو اون آزمونا
تو هر لحظه ، ذهن به سمتی میره و روزی ، ساعتی ، لحظه ای ، گروهی ؛ فردی رو به یادم میاره
آدما و لحظه هایی که زندگی من رو ساختن و به لحظه هاش معنی بخشیدن
زود گذشت این سالها و سن من هم به تقارن 2 رسید ، 22
سالی که با حال خوبی شرو نمیشه ، دعای روز تولد شاید خوب تموم شدن این سال باشه
برای من و برای همه آدمای زندگی من و همه دوستام

۱۳۹۲ تیر ۴, سه‌شنبه

یه روزیم میشه که هست میشی برای یه نیستی

یه وقتاییم هست تو زندگی که دست میمونه رو کیبورد ، انگشتا بازی میکنن با دونه دونه دکمه ها که بنویسن ولی یه نیروی عجیبی مانع نوشتن میشه
نگاهت گره میخوره به یه صفحه ی سفید و میری تو فکرای سیاه
یه وقتایی هست که میخوای داد بزنی که نباید این بشه ولی خوب سکوت میکنی و آروم میگی خیره
و خوب البته خیره
خیر هم نباشه ، مجازات گناه کار همیشه از دست دادن آزادی ها و دلبستگی هاشه
یه وقتایی هست که عاشق دریا میشی ، عاشق تلاتو ماه تو آب دریا ، عاشق موجا و زوزه ی باد ولی خوب قسمتت میشه کویر و خار مغیلان ، قسمتت میشه عطش و دیدن سراب
یه وقتایی
یه وقتایی مث الان کاش بودی ، یه وقتایی مث الان ها باید میبودی
و خوب بازم هم باید گفت
شُکر

۱۳۹۲ تیر ۱, شنبه

۱۳۹۲ خرداد ۲۹, چهارشنبه

سیاهی نمیاد هیچ وقت

همه چیز وسط خونه به هم ریخته ، این اسباب کشی هم بدترین بلای خانمان سوزیه که بعد از ورشکست شدن باهاش دست به گریبانیم ولی خوب بازی روزگار و تقدیر خداست و نباید باهاش جنگید ، باید قبولش کنیم و خودمون رو باهاش وقف بدیم و تلاشمون رو برای موفقیت چند برابر کنیم
روزای خوش گذشته رو نیمشه فراموش کرد
اون روزا که با حمید میرفتیم تو حوض وسط خونه و از صبح تا شب آب بازی میکردیم
اون روزا که دوچرخه رو ور میداشتم و دور تا دور اون حیاط گنده رو هی دور دور میزدم و هر چند وقت یه بار هم چپ میشدم میون باغچه و صدای خونه در میومد که ممد نیوفتی تو اون ریحونا که کاشتیم گند بزنی توشون و منم که لوس خودمو چس میکردمو به قول اون خدابیامرز قهر ور میچسوندم و میرفتم تو اتاق
یادش به خیر اون روزی که با حمید جو گرفته بودمون و میخواستیم تو اون حوض گنده واترپلو بازی کنیم و دروازه درست کردیم و 14 ساعت تو آب زیر آفتاب بودیم و وقتی بازی تموم شده بود همه پوستمون سوخته بود و برای اینکه خوب بشیم  سدر گذاشتن  رو پوستمون و من و حمیدم هی همو مسخره میکردیم و سوزش پوستمون رو فراموش کردیم
بعد از ورشکستگی همه چیز یهو عوض شد ، اجاره نشینی و عوض شدن هر 2-3 ساله ی خونه ها
روزای سختی که هیچ وقت نذاشتن من چیزی حس کنم
تو همه روزای سخت و راحتمون شادی و غم داشتیم
این همه سال گذشت و نذاشتن ذره ای سختی بکشیم ماها و من امروز وقتی اومدم بهت بگم داریم خونمون رو عوض میکنیم خجالت کشیدم
نه خجالت نداره ، هیچ وقت داشته های آدم خجالت نداره
من افتخار میکنم که با همه مشکلات نذاشتن حتی یه روز حسرت دوستا و هم مدرسه ایام رو بخورم
شاید ما خونه بزرگ و ماشین با کلاس نداشته باشیم ولی خدا رو با همه وجود داریم و این برای ما بسه
اینا رو نوشتم و هزاران چیز رو فقط تو ذهنم مرور کردم تا باسه چیزی که دارم و چیزی که هستم خجالت نکشم
خدایا شکرت ، اگه چیزی قراره باشه خودت کمکم کن که رو سیاه نشم

۱۳۹۲ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

و ای کاش جای خالی کنار نیمکت تو بودی ...

یه پسر زیر شاخه های یه درخت ، کنج یه نیم کت نشسته و با دست ِ زیر چونه داره فکر میکنه و فکر میکنه و فکر میکنه
فواره ی رو به رویی ، همون فواره بزرگه ی وسط پارک و میگما ، داره مث روزای دیگه آب و با یه آهنگ ملایم بالا و پایین میکنه
آدما در رفت و آمدن ، پیر و جوون ، دختر و پسر و همه اون بچه کوچولوها که دست بزرگتراشونو گرفتن و شاد و خندون راه میرن
صدای بوق بوق و ایران ایرنه مردم داره از خیابون بغلی شنیده میشه
پیر مرد کنار حوض هنوز داره با رادیوی جیبی خودش ور میره تا شاید بتونه آنتن رو پیدا کنه و اخبار ساعت 8:30 رو گوش بده
دور تا دور حوض بزرگ همه شادن یا شایدم نه
شاید با هر ضربه ای که با چوب بدبینتون به توپ میزنن دنبال خالی کردن یه بغض کهنن
صدای اذون میاد ... الله اکبر ...
یه پسر زیر شاخه های یه درخت ، کنج یه نیم کت نشسته و با دستش آروم قطره اشک گوشه ی چشمش رو پاک میکنه و فکر میکنه

۱۳۹۲ خرداد ۲۷, دوشنبه

لحظه به لحظه عاشق تر ، لحظه به لحظه با تمام ترس ها مطمئن تر
لحظه به لحظه هراس نبودت بیشتر ، لحظه به لحظه خواست بودنت بیشتر
لحظه به لحظه به یادت شادتر ، لحظه به لحظه از نبودت غمگین تر

لحظه به لحظه نوشتم ولی پاک کردم ، نمیتونم بنویسم ، باید باشی ، همین .



۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

بود و نبود


پدرش مرد ، پدری که هیچ وقت خدا نتونسته بود براش وقت بذاره
پدرش مرده بود و اون هیچ حسی نداشت ، با خودش میگفت پدری که هیچ وقت نبود الانم نیست چه فرقی داره
بعد مراسم خاک سپاری رفت سر گاوصندق بابا و درشو باز کرد تا به کارای ارث و میراث برسه
یه دفتر توش پیدا کرد که روش نوشته بود برای پسرم
شرو کرد به خوندنش
1.       پسرم امروز تو بدنیا اومدی ، خدا همه دنیا رو به من داده .باورم نمیشه منم بابا شدم ، امروز قسم میخورم که نذارم اون کمبودایی که من تو زندگی کشیدم تو هم تحمل کنی. دوستت دارم عزیز دلم . بابات
2.       مامان میگه امروز اولین کلمه زندگیت رو گفتی ، گفتی بابا . پسرم اشک تو چشمام حلقه بسته کاش بودم و میدیدم اون لحظه که برا اولین بار گفتی بابا ولی حیف که باید سر کار باشم تا بتونم خرج زندگی راحت تو و مادرت رو بدم
3.       امروز شنیدم از مادرت که تاتی تاتی راه رفتی ، انگار دنیا رو به من دادن دیگه داری مرد میشیا ، زود مرد شو که بابات خیلی تنهاس ، زود مرد شو و کنارم باش
4.       یک مهره و رفتی کلاس اول ، چقدر بزرگ شدی ، ببخش منو پسرم که نتونستم روز اول مدرسه کنارت باشم
5.       پسرم امسال دانشگاه قبول شدی . تو این سالها نبودم کنارت ، همیشه مشغول کار بودم و نه برای مادرت همسر بودم و نه برای تو پدر ولی خدا شاهده که فقط برای شما بوده این تلاشم برای اینکه مادرت هیچ وقت رنگ سختی رو هم نبینه و برای راحتی و آسایش تو . امروز برگه آزمایشگاه رو گرفتم . پسرم سرطان خون گرفتم دکتر گفت زیاد وقتی ندارم دیگه نمیخوام تو و مادرت اینو بدونین
براتون که کاری نکردم ، نمیخوام با ناراحتی این روزای آخر رو تموم کنیم فقط ازتون دروتر میشم تا حالم رو نبینیدمیون
 اینا هزاران حرف و خاطره نوشته بود
پسر اشک میریخت ، هیچی نمیتونست بگه ، هیچی
ماشینو ور داشت و رفت سر خاک باباش

چه زود میگذره روزا ، قدر بدونیم بودن هامون رو

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

بوی بارون

بوی بارون ، بوی عطر ، بوی رحمت ، بوی عشق
بوی بارون ، بوی غربت ، بوی در ، بوی پهلو ، بوی یاس
بوی بارون ، بوی حیدر ، بوی چاه ، بوی تاریکی های شب
بوی بارون ، بوی خون ، بوی خاک قبر ، بوی مظلومیت
بوی بارون ، بوی غیرت ، صدای رعد ، بوی تربت
بوی بارون ، بوی آب ، عکس مشک ، نقش بی دست ِ حیدر
بوی بارون ، بوی خاک ، بوی عود ، نور شمع ، طعم اشک ، 4 تا مظلوم بی حرم
بوی بارون ، بوی بارون ، بوی بارون
بویی از خاک تا افلاک

۱۳۹۲ اردیبهشت ۶, جمعه

حج

یه روز دم غروب داشتم با خدا دعوا میکردم ، صدام رفته بود بالا ، احترام بزرگیش و کوچیکیمو نگه نداشته بودم
تو اون اوضاع و با اون اعصاب گوشم زنگ خورد
تنها رفیق روزای دانشگام زنگ زد و گفت محمد امروز آخرین روز ثبت نام عمره دانشجوییه ثبت نام کن
یه پوز خندی زدم و گفتم دادا خدا ما رو همینجا زده ، فک میکنی انقدر براش عزیز هستیم که رامون بده خونش؟ انقدر اصن نگامون میکنه ؟
حرفامون که تموم شد با خودم تو کلنجار بودم که چیکار کنم و برم خونه خدایی که الان داشتم باهاش دعوا میکردم ؟
یه حسی گفت با همه این سیاهیات ، با همه این دعواهات با خدا ثبت نام کن ، چیزی رو که از دست نمیدی
تو سیاه ترین لحظات عمرم ثبت نام کردم و دکمه ثبت اطلاعات رو زدم
از اون روز خیلی گذشته بود و منم اصن یادم رفته بود همچین قضیه ای بوده و هر روزی که میگذشت زندگی منم مث نموداری سینوسی بالا و پایین میرفت
گوشیم تا جایی که تو ذهنمه تو یکی از قفسه های کتابخونم بود و منم تو آشپزخونه بودم که صدای مسیج رو شنیدم و گفتم داداش برو اون گوشی منو بیار ببینم کیه باز مسیج داده ؟
گوشی رو آورد نوشته شده بود با عرض تبریک شما به عنوان زائر اصلی انتخاب شدید
دروغ نیست بگم بالای 20 بار خوندمش چون باورم نمیشد این اتفاق افتاده باشه
یادم اومد به نجف و حرم حضرت علی ، یادم اومد به کربلا و حرم امام حسین ، همه آرزو و دعام این بود که برم مدینه و مکه 
برم مدینه تا نزدیک قبر پنهان مادر همه عالم فاطمه باشم 
برم مکه تا نزدیک بشم به تجلی جسمانی حضور معبود
و حالا با دعای اونا و لطف حق سفر حج قسمتم شده بود
از اون شب تا الان که براتون مینویسم بارها و بارها درگیر بودم با خودم ، درگیر بر سر بودن یا نبودن ، درگیر سر خوب بودن یا نبودن و تو هر جا و مکان و زمان این یاد خدا و لطف خدا بود که باعث میشد از لغزش در امان باشم
گناهکارم و رو سیاه ، ولی اینو دیگه به چشم خودم دیدم که خدا فقط خدای بنده های خوب نیست ، خدا ، خدای من ، خدای تو ، خدای همه ما رو سیاهاس
امروز خدا به من رو کرد و گفت بسم الله بیا و همونی شو که همیشه میگفتی
سخته ولی میخوام همونی بشم که میخواد
میخوام به قول رضا مارمولک اهلی بشم
میخوام خدا به فرشته هایی که منو نشونشن میدادن و میگفتن نگاش کن شیطون اینا رو دیده بود که سجده نکرد بگه ببینین این بنده ی منه که برگشته ، این همونیه که باید بهش سجده میکردین
دعا میکنم برای تک تک دوستام ، همراهام ، دور و بریام و حتی کسانی که بودن من رو نمیخواستن
دعا میکنم براتون هرچند لایق نیستم ولی امید دارم خدا به برکت همون مکان مقدس دعاهای من رو در حق شماها مستجاب کنه و به اون چیزی که دوست دارین و خیرتونه برسین
برای منم هم دعا کنین ، دعا کنین بتونم برم و روحمو جا بذارم و اگه قراره برگردم فقط این جسم خاکی رو برگردونم 
دعا کنین روحم ، جسمم ، فکرم ، عملم رنگ خدایی بگیره 
و دلم میخواد یاد کنم از روح الله که رفیق بود و هست و دعا میکنم همیشه باشه ، حتما یادتم رفیق ، یاد تویی که بهم گفتی ثبت نام کن
دعا میکنم برای خانوادم که با همه وجود کمکم کردن که هزینه های سفر رو جفت و جور کنم و هیچ وقت پشتمو خالی نکردن
دعا میکنم برای اون کارمند بانک ملت بلوار امین که تو آخرین روز کاری و وقتی که کارم گیر بود با لبخند و متانت برام وقت گذاشت و کمکم کرد تا کارام رو تموم کنم
دعا میکنم برای اون راننده ی تاکسی که چهار شنبه با اینکه نمیخواست بیاد دانشگاه ولی من رو رسوند و پول هم ازم نگرفت ، و فقط ازم خواست که براش دعا کنم ( داداش هیچ کسی انقدر به دلم نشسته بود حتما به یادتم ، هرجا هستی موفق و پیروز باشی)
دعا میکنم برای علی فلاح عزیز که خودم میدونم بی منت یه کار کوچیک تو دید ولی خیلی بزرگ تو واقعیت برای من انجام داد
دعا میکنم استاد فولادم رو که هیچ وقت فکر نمیکردم که کاری رو که ازش خواستم برام بکنه ولی خودش هرکاری از دستش بر اومد برام انجام داد ، و اینکه اعتراف میکنم فکر نمیکردم به چیزی اعتقاد داشته باشه ولی یکی از معتقد ترین آدمایی بود که دیدم
دعا میکنم برای همه دوستانی که پیدا کردم تو کل ایران و برای من حکم خانواده م رو پیدا کردن 
دعا میکنم همه آدمایی که کمک کردن به من و نه به من بلکه به همه هر روز در حال کمک کردن هستن
و دعا میکنم برای تو ، برای ماه ، برای روشنی بخشیدنت به من
به یاد همتون هستم ، به یاد من باشین 
حلالم کنین 
یا علی