از خواب پرید
صدای نفس نفس زدن خودش رو به وضوح میشنید ، سردش بود ، نشست توی رخت خوابش ، پتو رو کامل دور خودش پیچید ، زانوهاشو بغل کرد و شرو کرد به گریه کردن
دلش میخواست مث همون شبا که وقتی کابوس میدید و از خواب میپرید کسی بود کنارش که از اضطراب اون بیدار بشه از خواب و بغلش کنه و دم گوشش بگه نترس دیوونه ، من کنارتم
ولی دیگه نه گرمای آغوشی بود و نه آرامش صدایی ، سکوت حکم فرما بود و سرما و سرما
باد شدیدی میومد و پنچره ی اتاق رو به زور باز کرد و باد و بارون بود که میومد تو اتاق
چراغ اتاق رو روشن کرد و رفت پنجره رو بست ، اومد برگرده و بخوابه که چشمش باز افتاد به اون قاب عکس دو نفره و اون لبخند دلنشینی که تو عکس داشت بهش میخندید
قاب عکس رو برداشت و بغل کرد و دراز کشید تو تخت و نگاش خیره شد به سقف
یادش به اون روزا افتاد که برا اولین بار تو راه روی دانشکده دیدش ، اون روز برا اولین بار نگاهشون به هم گره خورده بود
پسر دانشجوی سال بالایی بود و دختر هم تازه وارد دانشگاه ، تو یه نگاه دلداده بودن به هم
یه مدت که گذشت پسره هر جوری بود خودشو نزدیک کرد و یه روز زمستونی که داشت دختر رو همراهی میکرد تا یه مسیری مث همیشه بره سوار مترو و بره خونه یهو گفت ، عشق من میشی؟
یادش اومد که سرشو انداخته بود پایین و یه لبخندی زد و بدون اینکه جواب بده رفت
تو مترو دل تو دلش نبود ، گوشیش رو در آورد یه مسیج داد بهش که عاشقتم
از اون روز شرو شد عاشقیشون
همه روزای خوب و بد ، همه بودن و نبودنا
ولی میون همه اینا به هم قول داده بودن که تا همیشه با هم باشن
دور و برش رو نگاه کرد ولی ندیدش ، باز عکس رو بلند کرد و نگاش کرد
داد زد چرا رفتی؟
چرا نیستی ؟ چرا مردی؟ چرا تنهام گذاشتی؟
گریه میکرد و گریه میکرد
باد دوباره پنجره رو باز کرد ، صدای زوزه ی باد بود و هق هقای شبونه ی دختر
و دیگه هیچ ....
صدای نفس نفس زدن خودش رو به وضوح میشنید ، سردش بود ، نشست توی رخت خوابش ، پتو رو کامل دور خودش پیچید ، زانوهاشو بغل کرد و شرو کرد به گریه کردن
دلش میخواست مث همون شبا که وقتی کابوس میدید و از خواب میپرید کسی بود کنارش که از اضطراب اون بیدار بشه از خواب و بغلش کنه و دم گوشش بگه نترس دیوونه ، من کنارتم
ولی دیگه نه گرمای آغوشی بود و نه آرامش صدایی ، سکوت حکم فرما بود و سرما و سرما
باد شدیدی میومد و پنچره ی اتاق رو به زور باز کرد و باد و بارون بود که میومد تو اتاق
چراغ اتاق رو روشن کرد و رفت پنجره رو بست ، اومد برگرده و بخوابه که چشمش باز افتاد به اون قاب عکس دو نفره و اون لبخند دلنشینی که تو عکس داشت بهش میخندید
قاب عکس رو برداشت و بغل کرد و دراز کشید تو تخت و نگاش خیره شد به سقف
یادش به اون روزا افتاد که برا اولین بار تو راه روی دانشکده دیدش ، اون روز برا اولین بار نگاهشون به هم گره خورده بود
پسر دانشجوی سال بالایی بود و دختر هم تازه وارد دانشگاه ، تو یه نگاه دلداده بودن به هم
یه مدت که گذشت پسره هر جوری بود خودشو نزدیک کرد و یه روز زمستونی که داشت دختر رو همراهی میکرد تا یه مسیری مث همیشه بره سوار مترو و بره خونه یهو گفت ، عشق من میشی؟
یادش اومد که سرشو انداخته بود پایین و یه لبخندی زد و بدون اینکه جواب بده رفت
تو مترو دل تو دلش نبود ، گوشیش رو در آورد یه مسیج داد بهش که عاشقتم
از اون روز شرو شد عاشقیشون
همه روزای خوب و بد ، همه بودن و نبودنا
ولی میون همه اینا به هم قول داده بودن که تا همیشه با هم باشن
دور و برش رو نگاه کرد ولی ندیدش ، باز عکس رو بلند کرد و نگاش کرد
داد زد چرا رفتی؟
چرا نیستی ؟ چرا مردی؟ چرا تنهام گذاشتی؟
گریه میکرد و گریه میکرد
باد دوباره پنجره رو باز کرد ، صدای زوزه ی باد بود و هق هقای شبونه ی دختر
و دیگه هیچ ....