بارون میومد ، هوا سرد بود ، مردم تو تاریکی شب راه میرفتن ولی اون زیر نیمچه سقف راه پله ی ساختمون کناری نشسته بود و با فندکش بازی میکرد
یه سیگار از تو جیب کاپشنش برداشت و روشن کرد ، سیگار رو گذاشته بود رو لباش ولی نمیکشیدش
سیگاره همین طور میسوخت بدون اینکه کامی گرفته بشه ازش
شب یکی از این وفاتا بود و یکی از این موسسه های فرهنگی یه آهنگ خیلی داغون گذاشته بود و صدای بارون هماهنگ شده بود با صدای فلوت اون آهنگ
سیگار تا فیلتر دود شده بود و اون هنوز نگاهش خیره به سنگ فرشای پیاده رو بود
سرشو که آورد بالا نگاهش به اون دست خیابون که افتاد جلو در دانشگاه دیدش ولی این بار دست تو دست یکی دیگه ، خنده رو لباش بود و برق توی چشماش
برقی که هیچ وقت تو چشماش ندیده بود زمانی که با اون بود
یادش اومد به سال اول ، به اون روزایی که عاشق شده بود ، به اون روزایی که به هر دری زد تا بالاخره حرفشو به اون زد و اونم شد رفیق روزاش
به این 3 سالی که با هم بودن فکر کرد ، به روزایی که با هم خوش بودن و تو نبود هم ناخوش
ولی چی شد که رفت ؟
آره یادش اومد اون روزی که رفت و بهش گفت که فلانی بابا عاشقتم بفهم ، دختره هم گفت منم دوست دارم ولی تو هیچی نداری ، قول میدی که اگه قبول کنم و پا به پات باشم زندگیتو درست کنی؟
یادش اومد که به اون قول داده بود که همه کاری بکنه برای دختره
تو این 3 سال اون بود ، امید بود ، زندگی بود ، توان بود و همه چیز جمع کرد ، درس خوند و کار کرد و زندگی رو بهتر کرد ولی قضای روزگار بود که مادرش ، تنها کسی که براش مونده بود سرطان گرفت
یه فرهاد بود و یه مادر ، هرچی داشت و نداشت فروخت تا مادرشو درمان کنه
سرطان کار خودشو کرده بود ، مادرش چشما رو بست و رفت پیش همون کسی که همیشه میگفت کم داده ولی با محبت داده بمون
فرهاد حالا هیچی نداشت ، از دار دنیا براش مونده بود 30 میلیون پول پیش خونه ای که باید بلند میشد ازش تا 1 ماه دیگه
و اون دختر ، دختری که فرهاد همه جوره میخواستش
بذار دیگه نگم ، آره بهتره دیگه نگم چی شد ، فقط بدون که فرهاد بی شیرین شد
این لینک رو هم اگه گوش بدین یه تیکه از یه شعره که دریتا کُمو نوشتتش و من همینجوری تو خلوت خودم از روش خوندم ، گوش بدین بد نیست :)
http://www.mediafire.com/download/p83qsccx5uo19co/%D8%B5%D8%AF%D8%A7+030.amr
یه سیگار از تو جیب کاپشنش برداشت و روشن کرد ، سیگار رو گذاشته بود رو لباش ولی نمیکشیدش
سیگاره همین طور میسوخت بدون اینکه کامی گرفته بشه ازش
شب یکی از این وفاتا بود و یکی از این موسسه های فرهنگی یه آهنگ خیلی داغون گذاشته بود و صدای بارون هماهنگ شده بود با صدای فلوت اون آهنگ
سیگار تا فیلتر دود شده بود و اون هنوز نگاهش خیره به سنگ فرشای پیاده رو بود
سرشو که آورد بالا نگاهش به اون دست خیابون که افتاد جلو در دانشگاه دیدش ولی این بار دست تو دست یکی دیگه ، خنده رو لباش بود و برق توی چشماش
برقی که هیچ وقت تو چشماش ندیده بود زمانی که با اون بود
یادش اومد به سال اول ، به اون روزایی که عاشق شده بود ، به اون روزایی که به هر دری زد تا بالاخره حرفشو به اون زد و اونم شد رفیق روزاش
به این 3 سالی که با هم بودن فکر کرد ، به روزایی که با هم خوش بودن و تو نبود هم ناخوش
ولی چی شد که رفت ؟
آره یادش اومد اون روزی که رفت و بهش گفت که فلانی بابا عاشقتم بفهم ، دختره هم گفت منم دوست دارم ولی تو هیچی نداری ، قول میدی که اگه قبول کنم و پا به پات باشم زندگیتو درست کنی؟
یادش اومد که به اون قول داده بود که همه کاری بکنه برای دختره
تو این 3 سال اون بود ، امید بود ، زندگی بود ، توان بود و همه چیز جمع کرد ، درس خوند و کار کرد و زندگی رو بهتر کرد ولی قضای روزگار بود که مادرش ، تنها کسی که براش مونده بود سرطان گرفت
یه فرهاد بود و یه مادر ، هرچی داشت و نداشت فروخت تا مادرشو درمان کنه
سرطان کار خودشو کرده بود ، مادرش چشما رو بست و رفت پیش همون کسی که همیشه میگفت کم داده ولی با محبت داده بمون
فرهاد حالا هیچی نداشت ، از دار دنیا براش مونده بود 30 میلیون پول پیش خونه ای که باید بلند میشد ازش تا 1 ماه دیگه
و اون دختر ، دختری که فرهاد همه جوره میخواستش
بذار دیگه نگم ، آره بهتره دیگه نگم چی شد ، فقط بدون که فرهاد بی شیرین شد
http://www.mediafire.com/download/p83qsccx5uo19co/%D8%B5%D8%AF%D8%A7+030.amr