۱۳۹۲ آذر ۷, پنجشنبه

شیرینی چیه ؟ خنده چیه ؟ زندگی تلخه

بارون میومد ، هوا سرد بود ، مردم تو تاریکی شب راه میرفتن ولی اون زیر نیمچه سقف راه پله ی ساختمون کناری نشسته بود و با فندکش بازی میکرد
یه سیگار از تو جیب کاپشنش برداشت و روشن کرد ، سیگار رو گذاشته بود رو لباش ولی نمیکشیدش
سیگاره همین طور میسوخت بدون اینکه کامی گرفته بشه ازش
شب یکی از این وفاتا بود و یکی از این موسسه های فرهنگی یه آهنگ خیلی داغون گذاشته بود و صدای بارون هماهنگ شده بود با صدای فلوت اون آهنگ
سیگار تا فیلتر دود شده بود و اون هنوز نگاهش خیره به سنگ فرشای پیاده رو بود
سرشو که آورد بالا نگاهش به اون دست خیابون که افتاد جلو در دانشگاه دیدش ولی این بار دست تو دست یکی دیگه ، خنده رو لباش بود و برق توی چشماش
برقی که هیچ وقت تو چشماش ندیده بود زمانی که با اون بود
یادش اومد به سال اول ، به اون روزایی که عاشق شده بود ، به اون روزایی که به هر دری زد تا بالاخره حرفشو به اون زد و اونم شد رفیق روزاش
به این 3 سالی که با هم بودن فکر کرد ، به روزایی که با هم خوش بودن و تو نبود هم ناخوش
ولی چی شد که رفت ؟
آره یادش اومد اون روزی که رفت و بهش گفت که فلانی بابا عاشقتم بفهم ، دختره هم گفت منم دوست دارم ولی تو هیچی نداری ، قول میدی که اگه قبول کنم و پا به پات باشم زندگیتو درست کنی؟
یادش اومد که به اون قول داده بود که همه کاری بکنه برای دختره
تو این 3 سال اون بود ، امید بود ، زندگی بود ، توان بود و همه چیز جمع کرد ، درس خوند و کار کرد و زندگی رو بهتر کرد ولی قضای روزگار بود که مادرش ، تنها کسی که براش مونده بود سرطان گرفت
یه فرهاد بود و یه مادر ، هرچی داشت و نداشت فروخت تا مادرشو درمان کنه
سرطان کار خودشو کرده بود ، مادرش چشما رو بست و رفت پیش همون کسی که همیشه میگفت کم داده ولی با محبت داده بمون
فرهاد حالا هیچی نداشت ، از دار دنیا براش مونده بود 30 میلیون پول پیش خونه ای که باید بلند میشد ازش تا 1 ماه دیگه
و اون دختر ، دختری که فرهاد همه جوره میخواستش
بذار دیگه نگم ، آره بهتره دیگه نگم چی شد ، فقط بدون که فرهاد بی شیرین شد
این لینک رو هم اگه گوش بدین یه تیکه از یه شعره که دریتا کُمو نوشتتش و من همینجوری تو خلوت خودم از روش خوندم ، گوش بدین بد نیست  :)
http://www.mediafire.com/download/p83qsccx5uo19co/%D8%B5%D8%AF%D8%A7+030.amr

۱۳۹۲ آذر ۶, چهارشنبه

گتوزو ، انگیزه ای برای لبخند !!!

اول راهنمایی بودیم ، یادمه وقتی فوتبال بازی میکردیم تو مدرسه مث لودر همه رو درو میکردم و میرفتم جلو
همیشه هم خوب اخراج میشدم از زمین و باس بقیه ی زنگ ورزش رو میرفتم فوتبال دستی بازی میکردم و شاید همین باعث شد تو فوتبال دستی لااقل حریف نداشته باشم
حالا بگذریم از این موضوع ؛ امروز که گتوزو اومد ایران همه خاطرات اون سالا برام زنده شد
خاطرات فوتبال دستیایی که با محسن و مهدی بازی میکردیم و همیشه به من میگفتن مث گتوزو کله خر بازی میکنی و همه رو میزنی و میری جلو
ولی خوب یادمه اون روزی که عمل کرده بودم و اومده بودن خونه بهم میگفتن یه هفتس مدرسه نیومدی ، وحشی هستی ولی مث همون گتوزو دوست داشتنیی
محسن و مهدی بهترین دوستای دوران راهنمایی من بودن ، دوستایی که باهم از روزای بچگی به نوجونی پا گذاشتیم و با هم 3 سال مث برادر بودیم
اون روزا که ما از اون محل رفتیم و راهنمایی تموم شد فکرش رو هم نمیکردم وقتی برگردم و دنبال مهدی و محسن بگردم بفهمم که دیگه اونجا نیستن و از اون محل رفتن و تنها چیزی که من ازشون داشتم به جز اون آدرس خونه ها یه شماره موبایل بود که وقتی بهش زنگ زدم گفتن خط واگذار شده
الان 22 سالمه ولی هنوز بهترین روزای زندگیم رو همون 13 تا 16 سالگیم میدونم که از همه دنیا آزاد بودیم
اون روزا که هنوز مصطفی نرفته بود لندن و سینا هنوز کافشو باز نکرده بود و علی هنوز تو ایران بود و مث این روزا با لهجه ی اسپانیایی باهام چت نمیکرد
ولی از میون همه اینا ، من هنوز در به در دنبال مهدی و محسنم ، کسایی که مث داداشم بودن و برام یه دنیا عزیز بودن
شاید برای شما گتوزو خاطره ای از چن شب فوتبال دیدن باشه ولی اسم گتوزو برای من گره خورده با بهترین خاطرات بچگیم
اسم گتوزو برای من انگیزه ای هست برای لبخند تو همه ی فصول .

۱۳۹۲ آذر ۵, سه‌شنبه

دریایی که تو باشی اگه سرابم باشه میخوام توش غرق بشم

هوم گاهی هم دلم میخواد دیگه من حرف نزنم ، تو شرو کنی از همه عالم و عادم برام بد بگی و غر بزنی که آره امروز دانشگاه اینجوری بود و اون استاد اینو گفت و فلانی اون کارو کرد و شاکی باشی از فشار امتحاناتو هی غر بزنی به جونم که چرا اینجوریه و من فقط نگات کنم و هی ریز بخندم و تو حرصت در بیاد و یه مشگون ریز بگیری و داد من در بیاد و ...
گاهی دلم میخواد دراز بکشی و سرتو بذاری رو پاهامو به آسمون نگاه کنی و بگی ماهو امشب نگاه کن ! ، ببین کامل شده ، ببین اون ستاره چه چشمکی میزنه و بعدِ اینا شرو کنی به داستان تعریف کردن و حرف زدن با همه ذوق و شوقت و من فقط گوش بدم به حرفات و عشق بازی کنم با طنین صدات و چی از این بهتر که تو حرف بزنی و دست من میون موهای پریشونت باشه ؟
گاهی وقتا هم خوب آدمم دیگه دلم میخواد به اسم صدات کنم و اون میم مالکیت رو بلند داد بزنم تا دلم گرم بشه بین این همه سیاهی دارمت . وقتی اسمت رو شنیدی بیای و سر بذارم رو شونه هات که حتی مرد اگه کوهم باشه نیاز داره به این حس بزرگ دوست داشتن و دوست داشته شدن
خو البته با تو من تمام دنیا رو دارم ، یا نه با شوق داشتنت هم همه دنیا رو داشتم ، اگه خودت بودی که دیگه ...
آره اگه خودت بودی دیگه من نیازی به دنیا نداشتم
ولی نیستی ، حالا هرچی هم من بخوام ، هرچی هم تو قیافه و صدای همه تو رو جستجو کنم نیستی !
لااقل دلخوشم به این که یه روزی تو میخندی
لااقل دلخوشم که فردا تو خوش بختی
آره خوب بودنت خوب بودن ماست

۱۳۹۲ آذر ۱, جمعه

من و تو ؛ ما نشویم ؟

گاهی میگم که کاش رو سقف اتاق یه دریچه ی شیشه ای بود که وقتی دراز میکشیدم تو رخت خواب و شب از فکر و خیال خوابم نمیبرد از اون دریچه آسمونو ستاره هاشو نگاه میکردم ، خدا رو چه دیدی شاید ماهم گاهی از دل اون دریچه سرک میکشید به اتاقم ، به نگاهم ، به خوابم
ولی خوب اصن بلفرض که دریچه ای هم بود ، مگه آسمون سیاه این شهر دلی گذاشته برای درخشیدن ماه و ستاره ؟
مگه تو این شهر دیگه میشه دست یکی رو گرفت و تو سکوت و زیر نور ماه نشست یه گوشه و تو اون سرمای لعنتی با گرمای بغل گرم شد و ستاره چید و برای فردا آرزو کرد ؟
نه
نه دیگه این شهر دلش سیاه شده ، دلم که سیاه بشه دیگه مهر و محبت نمیشناسه ، دل که سیاه میشه ...
راستی دل که سیاه میشه آدم چجوری میشه؟
یعنی اینکه من دیگه مث بچگیام با دیدن یه بچه فال فروش زیر بارون و برف تنم نمیلرزه ، با دیدن پیرمردی که با دستای پینه بسته زیر نور آفتاب روزنامه میفروشه ، با دیدن بچه یتیمای گل فروش ، با دیدن زن و بچه های محله های پشت ابن باو وی که رو معدشون سنگ میبندن که درد گشنگی رو حس نکنن تنم نمیلرزه و بغض گلوم رو نمیگیره هم دلم سیاه شده ؟
یعنی دلمون سیاه شده که به جای فکر کردن به شادیه دیگران ، به جای تلاش برای آسایش عزیزان همش و همش تو فکر ارضای روح و روان و جسم لاشه لاشه ی خودمونیم؟
و اصن مگه میشه روحی که از خدا گرفتیم با سیاهی ارضا بشه؟
نه فکر نکنم اینجوری بشه ، دل مام سیاه شده
دیگه اگه خدا از اون بالا به ما نگاه کنه تو دریچه ی قلب ما ، پشت اون ستاره ی حلبی قلبی از طلا نمیبینه
خدا هم این روزا غصه داره ، غصه ی من و تویی که دیگه ما نیستیم

۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه

بودن یا نبودن ؛ همه مسئله این نیست

از وقتی که یادم میاد تو زندگی هرچیز مثبتی که شنیدم یه چیز منفی هم باهاش اومده
مث بودن یا نبودن ، مثبت یا منفی ، بهشت یا جهنم ، خوب بودن یا بد بودن
خو شاید همین تضادها که به طور فاجعه واری به هم گره خوردن مهمترین دلیل تحرک ما آدما باشن
تحرکی برای رسیدن از بدی به خوبی ، تحرکی برای از نیستی به هستی رسیدن یا تحرکی برای فرار از مرز برزخ بی حسی
وقتی به زندگی خودم نگاه میکنم میبینم که هم زمان همون قدر که به برگشتن به خدا فکر میکنم ، به لذت های مادی و شهوت پول و قدرت و محبوبیت و ... هم فکر میکنم
همون قدر که به زیبایی ذاتی فکر میکنم ، به زیبایی ظاهری هم فکر میکنم یا همون قدر که به خاکی بودن فکر میکنم به سانتی مانتال بودن و به روز بودن هم فکر میکنم
البته نباید منکر این موضوع بودن که خیلی از این جنبه های مثبت و منفی زندگی به هم گره خورده و داشتن و میل به داشتن یکی ، عدم نیاز و علاقه به موضوع مخالف رو نمیاره
با این حال خیلی از افسردگی ها ، گیجی ها ، گنگی ها ، درجا زدن های ما برای اینه که نمیدونیم بین این دوراهی های زندگی کدوم رو میخوایم و به کدوم تمایل داریم
همونقدر که از تنهایی ناله میکنیم و نیازمند بودن یه یارغار و رفیق گرمابه و گلستانیم به همون اندازه هم نیازمند و خواهان تنهایی و سکوت و خلوت شبانه ایم
به همون اندازه که نیازمند سفر و گشت و گذاریم نیازمند خونه موندن و نگاه کردن به کنج خونه ایم
برای همینه که ناله ها مقطعیه
برای همینه که خیلی وقتا با خودمون میگیم از امروز دیگه این کارا رو نمیکنم و به اون چیزا فکر نمیکنم ولی یه مدت که میگذره میبینیم که نه داداش اینطوری نمیشه ، باس اون یکی سری از کارا رو نکرد و به اون یکی چیزا فکر نکرد
خلاصش اینکه زندگی آدمی با دوراهی ها و تضادا گره خورده
باس به یه چیزی چنگ زد ، باس یه ارزش هایی رو برای خودمون تعریف کنیم و بهشون پایبند باشیم
زندگی بی قید و بند در نهایت افسردگی و پوچی میاره
باید برگشت به اصل ، به ریشه ، به اون چیزی که میدونیم درسته و در نهایت باید برگشت به خدا
سخته ولی باید برگشت ، هرچند که این مسیر ، مسیر تنهایی رفتن نیست