۱۳۹۲ شهریور ۲۰, چهارشنبه

:)

مسئله اینجا بود که از بچگی یاد گرفته بود خودشو قایم کنه پشت بهونه ها
بچه که بود عمه ها ملافه رو میکردن براش تاب و اونو میخوابوندن توشو شرو میکردن به تاب دادن ، صدای خنده هاش پر میکرد فضای خونه رو
بابا بزرگ میومد میخندید بهش و بوسش میکرد
بچه که بود عاشق این بود که از در آشپزخونه بره طبقه ی بالای خونه ی بابا بزرگ اینا و از اون یکی در بیاد پایین
عاشق این بود بشینه سرشو بذاره رو شیکم بابابزرگ و با هم رادیو گوش بدن
بچه که بود عاشق این بود که توپ و بگیره دستش و بره تو حیاط و هی توپ و بکوبه به دیوار و به خیال خودش دیوار توپو بهش پاس میده و اونم گل میکنه ، هنوز آقای سعیدی بعد 15 سال وقتی میبینتش میگه دلم تنگ شده برای خنده های بعد گلت ، دلم تنگ شده برای جیغ زدنا و بالا و پریدنات
دلش تنگ شده برای صف بستن تو حیاط بهشت ، دلش تنگ شده برای دعوا کردن با ابراهیم
هر چند وقت یه بار میره تو آینه و زیر چشمشو نگاه میکنه و میگه دستت بشکنه ابراهیم ، چه بادمجونی کاشتی زیر چشم اون موقعا ولی بعدش میگه هرجا هستی سلامت باشی بی وفا
پسر دلش بسته به گذشته ، بسته به آدمای رفته ، بسته به موهای سفید شده ، بسته به دستای لرزون
خسته شده از خودش ، خسته شده از اینکه خودش نیست ، خسته شده از غرق شدن تو لجن ، خسته شده از همه چی
یه قطره اشک شاید همه گذشته ها رو میاره جلو چشمش
یادش میاد به ممد ، به مهران ، به علی ، به رضا ، به محسن ، به مهدی ، به مصطفی
چه روزایی بود ، چه خوش بودن دور هم
گذشت ولی ، هرکی یه سمت دنیا ، هرکی تو یه دردسر
د لعنت کنه این آشفتگی رو
خوش بخت میشی ، میخندی ، دنیا به روت میخنده ولی
ولی
نمیدونم ولی کاش بودی ، کاش کنارم بودی ، کاش یه ذره تو هم میخواستی که باشی
بیخیال
هر دلی یه روزی میگنده
دل مام دیگه گندیده ، دلمون دیگه دل نمیشه
بوی گندش همه جا رو برداشته
باس بردش چالش کرد
باید رفت
باید رفت و تو گم ترین آرزوها ، گم ترین رویاها تو رو دید
نه
بی مروت
دیگه نه نوشته میاد و نه حرف
رفتنی شده این دل
خدایی که دلم ازش پره نگهدارت