۱۳۹۲ آذر ۲۷, چهارشنبه

نترس دیوونه ، من کنارتم

از خواب پرید
صدای نفس نفس زدن خودش رو به وضوح میشنید ، سردش بود ، نشست توی رخت خوابش ، پتو رو کامل دور خودش پیچید ، زانوهاشو بغل کرد و شرو کرد به گریه کردن
دلش میخواست مث همون شبا که وقتی کابوس میدید و از خواب میپرید کسی بود کنارش که از اضطراب اون بیدار بشه از خواب و بغلش کنه و دم گوشش بگه نترس دیوونه ، من کنارتم
ولی دیگه نه گرمای آغوشی بود و نه آرامش صدایی ، سکوت حکم فرما بود و سرما و سرما
باد شدیدی میومد و پنچره ی اتاق رو به زور باز کرد و باد و بارون بود که میومد تو اتاق
چراغ اتاق رو روشن کرد و رفت پنجره رو بست ، اومد برگرده و بخوابه که چشمش باز افتاد به اون قاب عکس دو نفره و اون لبخند دلنشینی که تو عکس داشت بهش میخندید
قاب عکس رو برداشت و بغل کرد و دراز کشید تو تخت و نگاش خیره شد به سقف
یادش به اون روزا افتاد که برا اولین بار تو راه روی دانشکده دیدش ، اون روز برا اولین بار نگاهشون به هم گره خورده بود
پسر دانشجوی سال بالایی بود و دختر هم تازه وارد دانشگاه ، تو یه نگاه دلداده بودن به هم
یه مدت که گذشت پسره هر جوری بود خودشو نزدیک کرد و یه روز زمستونی که داشت دختر رو همراهی میکرد تا یه مسیری مث همیشه بره سوار مترو و بره خونه یهو گفت ، عشق من میشی؟
یادش اومد که سرشو انداخته بود پایین و یه لبخندی زد و بدون اینکه جواب بده رفت
تو مترو دل تو دلش نبود ، گوشیش رو در آورد یه مسیج داد بهش که عاشقتم
از اون روز شرو شد عاشقیشون
همه روزای خوب و بد ، همه بودن و نبودنا
ولی میون همه اینا به هم قول داده بودن که تا همیشه با هم باشن
دور و برش رو نگاه کرد ولی ندیدش ، باز عکس رو بلند کرد و نگاش کرد
داد زد چرا رفتی؟
چرا نیستی ؟ چرا مردی؟ چرا تنهام گذاشتی؟
گریه میکرد و گریه میکرد
باد دوباره پنجره رو باز کرد ، صدای زوزه ی باد بود و هق هقای شبونه ی دختر
و دیگه هیچ ....

۱۳۹۲ آذر ۲۶, سه‌شنبه

بخند

شبا که دراز میکشم تو جام و چشمام رو میبندم ناخودآگاه به روزی که گذشت فکر میکنم
یه جورایی انگار مث یه تماشاگر میشینم تو جامو نقشی که تو طول روز بازی کردم رو میبینم
گه گاه میبینم که تو طول روز فقط خندیدم ، گاهی کار کردم و درس خوندم ، روزایی بوده که از کمک کردن به آدمای دور و برم احساس آرامش کردم ، وقتایی هم بوده که خودمو به در و دیوار زده بودم و مث یه مریض عصبی سرمو به دیوار کوبیدم و خوب زمان هایی هم بوده که از همه کارایی که تو روز کردم حالم به هم خورده
شب وقتیه که میگم به خودم آره امروز این کارا رو کردم و فردا باید این کارا رو بکنم تا مث امروز نشه روزم
فردا باس کاری کنم که فردا شب تو رخت خواب احساس آرامش کنم ، احساس رضایت کنم از زندگیم ولی خوب همین که فردا شب میاد میبینم نه بازم راضی نیستم
و گور پدر نارضایتی ، میبینم که بازم آروم نیستم
روزا میگذره و هر روز یه چیزی که فکر میکنم آرومم میکنه رو امتحان میکنم ولی آخر شب جواب همه این تلاشا یه کلمس ، نه ! بازم جواب نداد .
وقتی درست فکر میکنم میبینم که واقعا نباید آدما رو بد یا خوب دید ، نباید اونا رو دسته بندی کرد
ما آدما هممون به نوعی درگیر این عدم شناخت از خود هستیم ، به نوعی هممون تو زندگی گیج میزنیم و خوب هرکدوممون سعی میکنیم که این آرامشی که باید باشه رو پیدا کنیم
و هرکسی از راهی وارد میشه و خرده ای نمیشه بهش گرفت
مشکل من از اونجایی شرو میشه که به اعتقادم ایمان ندارم
هر روز دعا میکنم خدیا هرچی صلاحه خودت رقم بزن ولی آخر شب به چیزی که رقم خورده راضی نیستم
بیخود نبود که وقتی اون سری رفتن پیش پیامبر و گفتن که ایمان آوردیم پیامبر گفت بگین اسلام آوردیم نه ایمان
ایمان بالاترین درجه ی شاخته
یا نه بذار بهتر بگم هرکی که به بالاترین درجه ی شناخت رسید تازه میتونه ایمان بیاره
البته هنوز هم نتونستم با این موضوع کنار بیام که یه موجود خاکی ظرفیت تحمل این حجم فشار ، این حجم تناقض رو داره
اینی که من گه گاه کم میارم باس اینه که خاکیم و باس خاکی وار به افلاک برم
تنها دلیلی که خدا میگه ازدواج کنین همین بودن با یه جسم خاکیه ، باس اینکه با خاک به خدا برسیم .
باس اینکه خود خدا خوب میدونه که وقتی میگی توکلت الی الله و کاری رو شرو میکنی باید باشه اون عزیزی کنارت که بگه آره رفیق خدا هواتو داره شک نکن
باس همینه که میون این همه رنگای دنیا ، فقط یه کلومه که آدم رو آروم میکنه
باس همینه که نمیشه ازش گذشت
باس همینه که سکوت کردم ، چون حرفی که قرار نباشه حرف دل باشه پ چرا زده بشه؟
چون وقتی یه دوست دارم ساده رو باس خورد چون نباید گفت پ بهتره نبود
چون دوست داشتن تو دوست داشتن خداست
چون اگه تو نباشی خدا هست ولی درک من ناقصه پ گمش میکنم
ولی خوب همه اینا وقتی که تقدیر چیزه دیگه ای میخواد فقط میشه حرف
حرفم که باد هواست
حرفامو میخورم و لبخند میزنم و از دور مراقبم که بخندی
بخند

ادیتم حال ندارم بکنم نصف شبی:دی

۱۳۹۲ آذر ۱۱, دوشنبه

: )

ساعت 5:30 با صدای اذان از خواب بیدار شد و رفت وضو بگیره جلوی آینه چشماش رو باز کرد و دید از دماغش خون میاد
یه ساعت درگیرش بود و بالاخره نماز خوند و خوابید ، تو خواب تنش میلرزید ، نمیخواست قبول کنه که دیگه نباید باشه ، خواب میدید که مث ساعت شنی داره تموم میشه
ساعت 7:50 گوشی زنگ خورد چشماش رو باز کرد که زنگ رو خاموش کنه که نور خورشید از لای پرده ی اتاق خورد تو چشماش ، هنوز تنش میلرزید و خوابش میومد ولی خو نمیشد کلاس رو بپیچونه چون درسش مهم بود و نمیخواست مث سال قبل یه سال زندگیش رو تو 3 هفته ببازه
بیدار شد ، رفت که دست و صورتش رو بشوره و لباس بپوشه و بره سر کلاس ، آب رو که زد به صورتش از دماغش خون اومد
بازم درگیری داشت با این وضع و مجبور شد که پر دستمال کنه صورتش رو و بره کلاس
استاد داشت میگفت که تنش وارده به آسفالت میتونه باعث ترک خوردن رویه ی روسازی بشه و اون تو کفر ترک خوردن حال و روزش بود بر اثر تنش نبودن
استاد صداش کرد ، سرش رو بلند کرد و به استاد نگاه کرد ، استاد بهش گفت چی شدی تو امروز؟ چرا خنده هات مث همیشه نیست ؟ یه لبخند کوچیک زد و گفت چیزی نیست استاد ، میگذره ، باید بگذره
کلاس تموم شد و رفت بیرون یه هوایی بخوره که دید یه قطره خون چکید رو زمین
ولش کن
ادامه ی این روز لعنتی بدون تو نوشتن نداره
آخرش هم ته این روز باز هم کسی گفت محمد ، چرا خنده هات با همیشه فرق داره ؟
البته که برای هیچ کسی مهم نیست ، حتی برای خدایی که تنها کسی هست که برام مونده