۱۳۹۲ مرداد ۷, دوشنبه

قدر این شب رو قدر دونا میدونن

امشب شب حرف زدن و نوشتن نیست
شب فکر کردن به گذشته و حال و آیندس
شب زاری و خواهشه
شب تقدیر ِ
شب خواستن ِ آیندس
امشب شبیه که باس برگردیم به خدا
شبی که باس دوباره با خدا رفیق بشیم
امشب شب تصمیم گرفتن میون دوراهی های زندگیه
فردا دیگه نباید دوراهی باقی بمونه بین حق و باطل
امشب بیایم و از خدا بخوایم که دستمون رو بگیره و راهمون رو به سمت حق مشخص کنه
با خدا اگه رفیق باشیم همه چیز بهمون میده و همه چیز صرفا خواست ما نیست
و رفیق و بنده ی خدا علی (ع) بود که تو خونه ی خدا متولد شد ، خدایی زندگی کرد ، رنگ خدا گرفت ، تو خونه ی خدا شهید شد و پیش خدا برگشت
و هنوز بعد از سالها تک تک ذرات به عظمت این مخلوق شهادت میدن
امشب میتونه شروعی باشه برای علی وار زندگی کردن ، برای علی وار مردن 
امشب شب بزرگیه 
بزرگ بخوایم ازش

۱۳۹۲ تیر ۳۰, یکشنبه

فرشته

باباش براش تعریف میکرد که مامانت خیلی خوب بود ، یه فرشته بود ، همه چیز من بود
وقتی اومد تو زندگیم دیگه چیزی کم نداشتم ، بهترین روزا رو با اون گذروندم و بهترن ِ زندگی من بود
دختر نشسته بود و با بغض به صدای لرزون پدر گوش میداد و چشمای خیس بابا رو نگاه میکرد
بابا یه لحظه سکوت کرد ، یه آه کشید و ادامه داد
آره دخترم 3 سالی گذشته بود از ازدواج ما دوتا و هردومون دیگه فوق لیسانس رو داشتیم میگرفتیم که یه روزی مامانت تو حیاط دانشگاه یه برگه داد دسته منو گفت اینو بخون و خودش د بدو رفت
منم که کپ کرده بودم گفتم چیه این ، خیلی ترسیده بودم که خدای نکرده مشکلی پیش نیومده بود
برگه رو که خوندم باورم نمیشد ، داشتم بابا میشدم ، انقدر خوش حال بودم که داد میزدم و حراستیه اومده بود بهم تذکر میداد و من نمیفهمیدم چیکار میکنم و فقط بوسش میکردم و میگفتم دارم بابا میشم
آره دخترم من و مامانت خوشحال بودیم از اینکه تو میای تو زندگی ما و رنگ خدایی میدی به جمع ما
مامانت 6 ماهه بود ولی ...
(صدای بابا قطع شد و صدای هق هق میومد)
دختر دستای بابا رو گرفت و فشار داد ، یه بوسه زد به پیشونی بابا و گفت بسه بابا میدونم ، هر سال اینا رو میگی
ولی بابا اشکاشو پاک کرد و گفت نه دخترم بذار بگم
و ادامه داد
6 ماه بود سرت که یه علائمی دیدیم تو حالش و سریع رفتیم دکتر
دکتر به ما گفت که نباید این بچه به دنیا بیاد ، اگه به دنیا بیاد احتمال زنده موندن مادرش خیلی کمه
انگار آوار ریخته بودن رو سر من و مامانت
من هر روز بیشتر از قبل به نبودن تو اسرار داشتم و مادرت با هر لگدی که تو میزدی بیشتر از قبل به بودنت مطمئن
نتونستم پسش بر بیام
التماسش کردم ، قسمش دادم که بابا من تو رو دارم همه دنیا رو دارم حالا بچه دارم نشدیم نشدیم دیگه
ولی اون ول کن نبود ، میگفت محمد نمیشه ، بچمه ، باید به دنیا بیاد ، شبا باهام حرف میزنه ، شیطون هر وقت میبینه من غم دارم لگد میزنه
نه محمد نمیتونم باید به دنیا بیاد ، هر چقدرم که برام خطر داشته باشه باید به دنیا بیاد ، این خواست خدا بوده که این طوری بشه پ میریم به سمت تقدیرمون
هرچی قسمته همون میشه
شب قبل از عملش به من وصیت کرد که هرچی که فردا میشه هوای بچمونو داشته باشم و نذارم که مشکلی داشته باشه
روز عمل موقعی که داشتن میبردنش تو اتاق عمل برای اولین و آخرین بار دیگه نفمیدیم جلوی جمعه یا چی بوسیدمش
هنوز یادم به اون لحظه میوفته همه عشقم بهش رو به یاد میارم
صدای تو که اومد ، صدای مادرت برای همیشه قطع شد
سخت بود برام ، خیلی سخت بود
همه چیزمو از دست داده بودم و یه بچه با چشمای اون تو بغلم مونده بود
ولی یاد قولم بهش افتادم
یا علی گفتم و غما رو برای بعد گذاشتم
از اون روز شدم پدر و مادرت
تو هم عزیزم شدی دختر و غمخوارم
امروز که روز تولد توعه سر قبر مادرت نشستیم و داریم برای تو تولد 24 سالگیتو میگیریم
سنی که مادرت آخرین تولدش رو جشن گرفت
امروز میبینم مادرت حق داشت
تو باید میومدی
تو باید به دنیا میومدی تا امروز علاج اون بیماری که مادرت رو از ما گرفت رو به دست بیاری
تا نذاری که این بیماری مادرا و همسرای دیگه ای رو از عزیزاشون بگیره
مادرت رفت ولی تو رو به یادگار گذاشت برای موندن مادرای دیگه
مادرت حکمت خدا رو باور داشت
اون یه فرشته بود

۱۳۹۲ تیر ۲۷, پنجشنبه

فدا

زندگی کردن فقط و فقط لذت و خنده و گشت و گذار نیست
گاهی باید بگذری از خنده هات برای خنده های مادرت
گاهی باید بگذری از خواسته هات برای دیدن شادی پدرت
گاهی لازمه به جای هم کلوم بودن با هم سنت پا به پای برادر و خواهر کوچیکترت باشی
گاهی وقتا باید خودتو بندازی جلو ماشین تا اونایی رو که دوست داری نجات بدی
گاهی هم باید پا بذاری رو همه لذت های نابه جای جوونی تا بزرگی بشی برای داشتن بزرگی
گاهی حتی لازمه بگذری از کسی که دوسش داری چون براش کمی
گاهی لازمه سکوت کنی چون فریادت آزار دهندس
زندگی خواسته های من و تو نیست
زندگی خوش بودن و خوش زیستن هم نیست
زندگی یعنی فداکاری ، یعنی از خود گذشتن ، یعنی برای دیگران نفس کشیدن
زندگی یعنی برای خودت هر تلاشی که میکنی برای دیگران چند برابرش رو انجام بدی

۱۳۹۲ تیر ۲۱, جمعه

مرد است و احساسش

حال و هوای عصر جمعه ، حال و هوای دل ِ کهنه رو تو این یه دقیقه گوش کنین

http://uplod.ir/1rz42fgqm5qm/13460702181(1).amr.htm

یه قسمت از کتاب مرد است و احساسش با صدای ناقص خودم :]

۱۳۹۲ تیر ۱۷, دوشنبه

این دفه دیگه نمیخوام بعد 30 روز بگم : رمضان آمد و آرام نشدم

وارد مهمونی خدا میشم ولی کم دارم
کم دارم روی رفتن به مهمونی رو آخه رو سیاه خیلی سختشه که بره خونه ی بزرگش
کم دارم محبت به صاحب این خونه رو
کم دارم شعور رفتن به این مهمونی رو
صاحب این خونه ولی کریمه ، همیشه هرچی که خواستم بهم داده پ دلم گرمه که وقتی میرم در خونشو میزنم هرچقدرم که رو سیاه باشم رومو میبوسه و راهم میده
ولی
ولی کم داشتن دستای تو رو چه کنم ؟
صاحب این خونه قول داده بود ولی رو قولش نموند
و البته مگه من رو قولم بودم که اون رو قولش بمونه
بدون دست های تو ، بدون روی تو ، بدون عطر تو و باز هم تنها پا میذارم به بزرگترین مهمونی دنیا
باشه که آروم بشم میون این همه تلاطم

۱۳۹۲ تیر ۱۵, شنبه

یه پک عمیق عاشقی

داشت تعریف میکرد برام که آره دادا این خواهر ما یه رفیقی داشت که از وقتی که دبیرستانی بود همیشه خونه ی ما میومد و میرفت
پسره دو سال از خواهرش بزرگ تر بود و یه داداش داشت که ازش 3 سال بزرگتر بود و از همون سالی که دانشگاه قبول شده بود شهر دیگه اونجا کار میکرد و نمیومد تهران
آره داشتم میگفتم که دوست خواهرش که خیلی باهاش صمیمی بوده میومده خونه اینا و خلاصه اینکه این رفیق ما زیاد میدیدتش
این طور که تعریف میکرد میگفت دختره چشم ابرو مشکی و خوشگل بود ، همیشه چادرش چلو من سرش بود و سنگین رنگین بود
میگفت اون اوایل حسی بهش نداشتم تا اینکه یه روز با ماشین باباش اینا اومده بود دم خونه ما نذری آورده بود و چون کسی نبود من رفتم دم در تا ازش بگیرم و یهو چشمم دوخته شد به چشمش و یه دل نه صد دل عاشق شدم
خانواده ی رفیقم مذهبی بودن و خودشم دوست نداشت که دوس دختر داشته باشه و دلش میخواست که ازدواج کنه باهاش و دختره بشه رفیق روزای طولانی و زن زندگیش ولی تازه 19 سالش بود و دختره هنوز 17 ساله بود و میدونست که پدر و مادر دختره ، دخترشون رو به کسی میدن که کار و خونه زندگی داشته باشه
این شده بود که از 19 سالگی همزمان با تحصیل مث خر کار کرده بود و الان تو 22 سالگی انقدری داشت که بتونه یه خونه رهن کامل کنه و ماشینم داشت و زندگیش رو روال بود
به عشق رسیدن به دختره همه کار کرده بود
وقتی داشت اینا رو تعریف میکرد حالش درسته خراب بود ولی سفت و محکم نشسته ولی یهو اشک از چشمش جاری شد
من موندم چی شده ، گفتم چی شدی تو آخه ؟ چرا اینجوری شدی؟
یه آهی کشید ، با آستینش اشکا رو پاک کرد و گفت یه روزی دور سفره ی شام نشسته بودیم و داداش بزرگه هم از اصفهان اومده بود که مامان یهو گفت یه خبر خوب ، من با مامان مهشید حرف زدم و اونام اجازه دادن شب جمعه بریم برا علی خواستگاریش
میگفت اون لحظه یخ زدم ، یعنی چی؟ کسی رو که من دوست دارم میخوان بدن به داداش بزرگه ؟
اومدم یه چیزی بگم ولی نگاه به مادرم کردم که شاده و خوشحال و دیدم بعد از این همه مریضی و ناراحتی اعصاب اگه من چیزی بگم حالش بد میشه ، نمیخوام فک کنه پسرش از اول به مهمونش چشم داشته ، نمیخوام شادیشو خراب کنم این بود که خورده و نخورده شامو تموم کردم و به بهونه ی دوستام از خونه زدم بیرون و رفتم بام و تا صبح گریه کردم
اون شب میگفت اولین نخ سیگار زندگیشو کشیده بود
اینا رو که تعریف کرد ، یه نخ سیگار در آورد و آتیش زد یه کام گرفت از سیگار و دود و داد بیرون
یه آهی کشید و گفت فردا عروسی داداش علی و زن داداش مهشیده 

۱۳۹۲ تیر ۱۴, جمعه

چه کنم با دل خویش که دلم بسته به دامی که ز من فاصله دارد

کلاس سوم راهنمایی که بودم متوجه یه مشکلی تو سیستم گوارشیم شدم
هیچ وقت فکر نمیکردم یه مشکل ساده انقدر داستان پیدا کنه ولی خوب دکتر اول گفت عمل ، دکتر دوم گفت عمل ، دکتر سوم گفت عمل و همه و همه گفتن عمل
اون موقع تازه 14 ساله شده بودم و پشت لبم سبز شده بود ، تو بیمارستان موقع آزمایش دادن هیچ کسی فکرش رو هم نمیکرد که این پسره این مریضی رو گرفته باشه ، البته دکتر به خودم گفته بود مریضی خاصی نیست ولی خوب نمیفهمیدم این همه غصه خوردن پرستارا برای چیه
سرتونو درد نیارم خلاصسش اینکه قرار شد عمل کنسل بشه و منم خوشحال بودم ولی یه روز که از مدرسه برگشتم تو خونه بهم گفتن فردا عمل داری و منم واقعا وا رفتم
اصن باورم نمیشد که باس عمل کنم
اون همه خوشحالی برای عمل نشدنم پ برای چی بود ؟ چرا به من نگفته بودن زودتر که این تاریخ باید عمل کنم ؟
نمیدونستم چی به چیه فقط میدونستم که دیگه باس عمله رو کرد و هیچ راهی نداره
 بیمارستان ساسان بود که عمل کردم و بعد عمل درد داشتم و مواد بی هوشی روم تاثیر بدی گذاشته بود و تو حال خودم نبودم فقط فهمیدم که به یه دلیلی منو تو بخش جانبازای شیمیایی بستری کردن
من درد میکشیدم و داد میزدم و اون بنده های خدا اومده بودن بالا سرمو دلداریم میدادن
قیافه ی تک تکشون جلوی چشممه
پیره مردایی که معلوم بود روزی برای خودشون رستمی بودن و این گاز خردل بی مروت همه جوونی و نیروشون رو گرفته بود
خودشون سرفه میکردن و نمیتونستن رو پاشون وایسن ولی کنار من نشسته بودن و جک میگفتن تا یادم بره درد رو
دو روز گذشت و مرخص شدم و این دو روز رو برای من رویایی ساختن این فرشته ها
بعد از عمل یه چند تا آزمایش دادم و نفهمیدم برای چیه تا اینکه نزدیک 40 روز بعد عمل دیدم که خانواده خوشحالن و پرسیدم که چی شده و گفتن جواب آزامیشت منفی بود
خدا رو شکر بدخیم نبود و تموم شد
و من بعد از گذشته 8 سال هنوز مرگ رو نزدیک به خودم میبینم
از کجا معلوم ؟ شاید همین الان که شما دارین این متن رو میخونین نفس های من به باز دم نرسیده باشه
خلاصسش اینکه از این لجن خسته شدم ، دلم میخواد دریایی زندگی کنم ، اگه قراره نفسم به شماره بیاد و بره یه کار دریایی کرده باشم ولی امان از این پای گیر کرده تو گل
امان از این نفس و امان از این ذلت
چه کنم با دل خویش که دلم بسته به دامی که ز من فاصله دارد 

۱۳۹۲ تیر ۱۳, پنجشنبه

توپی که گل شد ، خنده ای که به لب اومد

وقتی از سر کار میام خونه هر روز از یه کوچه ای رد میشم ، تو این کوچه هر روز یه پسری رو میبینم که داره توپشو میزنه به دیوار و وقتی توپ میخوره به دیوار بلند بلند داد میزنه بدو کاکرو توپو پاس بده به منو برای خودش بازی میکنه
برام جالب بود که چرا با بچه های دیگه بازی نمیکنه و میاد تو خیابون و توپو به دیوار میکوبه ، میخواستم ازش چند بار بپرسم ولی گفتم مگه مرض داری ، بذار بچه راحت باشه لابد اینجوری حال میکنه
چند روز پیشا دیدم میره دم در خونه ها و زنگشونو میزنه و اسم بچه ها رو صدا میزنه و میگه تو رو خدا امروز بیاین بازی دیگه
ولی تنها چیزی که جواب میشینید این بود که هوا گرمه ، میخوام بشینم پشت کامپیوترم و بازی کنم ، نمیام
یه قطره اشک از چشمش افتاد زمین ، خیلی ناراحت شدم ولی اون روز هم از کنارش رد شدمو رفتم
امروز که داشتم رد میشدم کنج یکی از این خونه ها که عقب نشینی نکردن نشسته بود و زانوهاشو تو بغل گرفته بود و بی صدا گریه میکرد
دیگه نتونستم چیزی نگم و رد بشم
رفتم نشستم کنارش ، گفتم سلام
اشکاشو پاک کرد و با هق هق گفت سلام
گفتم چرا نشستی و داری گریه میکنی؟ چرا مث هر روز بازی نمیکین ؟
گفت چرا میپرسی ؟ برا چی میخوای بدونی؟
گفتم همینجوری ، شاید یاد کسی میندازی منو
گفت ماشین پارکه جلو دیوار ، یهو دیدم اشک ریختنش شدت گرفت ، گفتم د چی شدی آخه مرد بزرگ ؟ گفت اگه بچه ها بودن نیازی نبود توپو بزنم به دیوار و الکی بازی کنم
بهش گفتم خوب برای چی نمیان بازی؟ گفت همشون کامپیوتر دارن و میشینن اون پشت بازی ، هیچ کدومشون دیگه نمیاد تو کوچه بازی کنیم ، بهش گفتم خوب تو برای چی نمیشینی پشت کامپیوترت بازی کنی؟
سرشو انداخت پایین و گفت بابام پول نداره برام بخره
ولی بعدش سرشو بالا کرد و گفت اشکال نداره ، عوضش بابام دوسم داره :)
پیشونیشو بوسیدم و گفتم بیخیال دنیا ، پاشو یه ذره بازی کنیم
وایسادم کنار در پارکینگ یکی از خونه ها و اون شوت میکرد و من گل میخوردم
صدای خنده هاش عالی بود
یادم به خیلی چیزا افتاد
کاش اون روزم یکی وایمستاد دروازه

۱۳۹۲ تیر ۱۲, چهارشنبه

...

میدونی چیه ؟
درسته من برات کم بود ، درسته سالاری و سرور من ، درسته که هیچ کاری برات نکردم ، درسته بین اون همه آدم من انگشت کوچیکه هم محسوب نمیشدم  ولی دوستت که داشتم
ولی باس خاطر تو رو بزرگترین ترس زندگیم پا که گذاشتم
میدونی وقتی میبینم این همه آدم اونی رو که دوس دارن ، اونم دوسشون داره ، وقتی میبینم با همن
یا نه وقتی میبنم که اگه به همم نرسیدن هنوز دوست داشتنشون سر جاشه بغضم میگیره
بعد از همه بچه بازیای زندگیم بزرگ شدم و خواستم که دوستت داشته باشم ولی تو نخواستی
البته حق داری
و البته حق داری
و البته حق داری
...
این نقطه ها هم به اندازه ی همه حرفایی که خوردم

۱۳۹۲ تیر ۱۰, دوشنبه

یه دنیا و یه رویا و یه آدم رو به روته ؛ بهش نگاه کن!

از وقتی که کارم عصرا تو خیابونای شهر بدون مقصد راه رفتن و گشتن برای پیدا کردن مطب دکتراس خیلی دقتم به مسائل دور و برم تو خیابون زیاد شده
همه شمام حتما مث من ساعت برنارد رو یادتون میاد 
برنارد وقتی اون دکمه ی لعنتی ساعت رو میزد ، زمان متوقف میشد و همه آدمای اطرفاش رو تو حال سکون میدید 
این روزا یه همچین حالی دارم تو خیابون ، انگار که دنیای اطراف من خیلی خیلی آروم در حرکته و به قول یکی که یادم نیست کدوم آدم تو زندگیم بوده بال زدن مگسا رو هم تو هوا میبینم
دیروز که از چهار راه ولیعصر با سمت ونک پیاده میرفتم لحظه لحظه چیزایی دیدم که هرکدومش یه دنیا جا برای فکر کردن ، حرف زدن و نوشتن داشت
تقاطع بلوار و ولیعصر اون دختره که نشسته بود و زار میزد و بلند بلند به کسی که پشت تلفن بود فحش میداد که به من خیانت کردی و رفتی با دوستم و احساس منو نابود کردی
چند قدم بالاتر اون پسر بچه ی 5-6 ساله ای که نشسته بود لب جوب میدون و به هرکسی که رد میشد میگفت تو رو خدا فال بخرین ازم که اگه بی پول برم خونه بابای معتادم من و مامانمو زیر مشت و لگد له میکنه
سر فاطمی اون دختره مایه داره که با مزدا 3 میخواست بپیچه تو کوچه و چون یه خانوم مسن و چادری جلو راهش بود سرشو از ماشین بیرون کرد و داد میزد د پیرزن امل برو کنار دیگه
یا سر تخت طاووس اون پیره مردی که از فروشگاه اومده بیرون و با دستای لرزونش کیسه های خرید رو گرفته بود و قدم قدم هن هن میکرد و راه میرفت
بیاین به دور و برتون بیشتر دقت کنین
موقعی که راه میرین تو خیابون مردم رو نگاه کنین
دختر و پسرایی که با هم رفیقن و خودشونم میدونن درگیر احساس پوچن ولی دوست دارن خودشون رو گول بزنن
بچه مدرسه ای هایی که با هم گله ای تو خیابون راه میرن و دارن کیف دنیا رو میکنن
دختر و پسرای گل فروش سر چهار راه ها
مرد و زنای کارتون خواب ساعت 10 شب به بعد کنار خیابون و تو پارکا
به پیر مردا ، به پیر زنا ، به زنای باردار و مردای گاری به دست 
بیایم دنیای اطرافمون رو ببینیم
بیایم از خودمون فراتر رو ببینیم