۱۳۹۲ مهر ۲۶, جمعه

کاش ...

کنج خونه نشسته بود و فکر میکرد به روزای گذشته
صدای خنده های بچه ها کنار رودخونه تو گوشش میپیچید ، یه احساس مور مور عجیبی تو بدنش حس کرد
جای لباش رو روی گردنش حس میکرد
چشماشو بست و به گزشته ها نگاه کرد
پاییز بود ، برگ درختا ریخته بود و دستشو گرفته بود و دوتایی از کنار خیابون راه میرفتن و پاشونو میذاشتن رو برگای خشک و گوش میدادن به صدای خش خش برگا
هر از گاهی سرشون رو بالا میگرفتن و به هم نگاه میکردن و لبخند رضایتی روی لباشون میشست
چه بوی قهوه ای میاد مث اون روز که به زور دستشو گرفته بود و برده بودش یه کافه تو شریعتی و دو تا اسپرسو سفارش داده بود تا بخورن و گرمای قهوه سرمای برف سنگین اون روز رو از تو وجودشون ببره
ه ، یادش به 22 بهمن اون سال افتاد که به بهونه ی راه پیمایی زدن بیرون از خونه و دم هر ایستگاه صلواتی که شد وایسادن و تا جا داشتن خوردن و خوردن بعدم تو راه مسیر و کج کردن و رفتن جمشیدیه برف بازی
یه دستی به صورتش کشید ، هنوز جای اون گلوله برفی که بی هوا زده بود توی صورتش درد میکرد
صدای نم نم بارون رو از پشت پنجره که شنید یه نفس عمیق کشید و ریه ها رو پر کرد از بوی خاک بارون خورده
رفت و رفت تا رسید به تجریش ، اون شب که نماز مغربو تو امام زاده صالح خوندنو وقتی زدن بیرون بهش گفت بارون میاد بیا تا خونه پیاده بریم
رفتن و رفتن تا جلوی پارک ملت گیر داد بیا بستنی بخوریم
یه خنده رو لباش نشست و یادش اومد که گفت دیوووونه کی زیر این بارون بستنی میخوره ، اونم گفت ، منی که دیوونه ی یه دیوونه مث توعم
کنج خونه نشسته بود و یادش میومد به اون روزا ، به اون لحظه ها ، به تکیه گاهی که بود و یه آن به آسمون پشت پنجره نگاه کرد و بلند شد
پبجره رو باز کرد و دستش رو برد زیر بارون و کف دستاشو پره آب کرد و صورتش رو شست
زیر لب یه چیزی میگفت
داشت میگفت کاش پیش منی که دیوونه ی دیونه ای مث تو بودم میموندی
کاش بودیو نمیذاشتی این دیوونه کنج خونه پر پر بزنه
کاش
کاش
کاش ...