۱۳۹۲ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

یه اعلامیه ، یه سینی خرما ، الرحمن

*یه دختر ، یه پسر ، یه دوستی ، یه دوست دارم گفتن ، یه بوسه ، یه قطره اشک ، یه جدایی ، یه دنیا گله ، یه دریا اشک
*یه عشق ، یه دل و یه دل بر ، یه کسی که اون دور دورا دوسش داری و قلبت برای اون میتپه ، و یه حقیقت تلخ و بایدی که باید فراموش بشه
*یه پدر ، یه پسر ، یه دختر ، امید و آرزوهای دور و دراز برای بچه ها ، خیره سری های من و تو های این جامعه ، خطای رو پیشونی بابا
*یه مادر ، بچه هاش ، خنده هاش ، گریه هاش ، سجادش ، چادر نمازش ، دستای رو به آسمون و زبون ورد دعاش ، ناامیدیش از داستانای من و تو
** یه پدر ، یه مادر ، یه اعلامیه ی ترحیم بچه ی 2 ساله
** یه مسجد ، یه چل چراغ ، پیرهن مشکی ، صدای قرآن ، جیغ و شیون ، گریه های پدر ، دستای زیر بغل 

نمیدونم اگه اون بچه زنده میموند فردا روز چقدر مث من و تو زجر میداد خانوادشو ولی همین قدر میدونم که از دست دادن یه کوچولی ناز ، یه دختر توپلو که تازه یاد گرفته بگه بابا ، مامان برای هر مادر و پدری سخته
انقدر سخت که مرد داستان ما خمیده شد ، موهاش سفید شد ، دلش مرد 
انقدر سخت که زن داستان ما دستاش برای همیشه لرزه گرفت ، خواباش برای همیشه بوی غم گرفت

کاش من و تو یه ذره خوب باشیم تا نبازیم به یه دوس داشتن ساده ، تا نبازیم به دنیای کثیف با آدمای ضعیف
کاش من و تو دشمن ندونیم خانواده رو
کاش من و تو
خلاصه کاش من و تو انسان بشیم

۱۳۹۲ مرداد ۱۶, چهارشنبه

رمضان ، عشق ، من

راستش ما که آدم نیستیم و از مرحله پرتیم ولی خود خودش بمون لطف کرده که یه چیزایی رو داریم میفهمیم ، یه چیزایی رو هم درک میکنیم
بچه بودم ، دور و بر 7-8 سالم تو مدرسه با بچه ها کل مینداختیم کی میتونه روزه ی کامل بگیره
اول ماه رمضون میگفتیم آخرش هرکی بیشتر روزه گرفته برندس
به شوق و ذوق برنده شدن از تو اون سحرای سرد پاییزی از خواب بیدار میشدیم و سحری میخوردیم و روزه میگرفتیم
ای جانم ، یادم افتاد به اون رادیوی سیاه سونی و دعای سحر و بوی قرمه سبزی
عاشق این بودم که اون آقاهه تو رادیو بگه روزه داران عزیز تا زمان اذان 1 دقیقه باقی مانده و منم بدو بدو برم آب بخورم و بگیرم بخوابم
ماه رمضون اون سالا مردم مهربون تر بودن ، با خدا بیشتر دوست بودن ، افطاریا ساده تر و صادقانه تر بود
در یه کلام بگم همه چیز لذت بخش تر بود
امسال تو 21-22 سالگی زندگی خودم با کول بار گناه و کوتاهی و با یه روی سیاه وارد رمضون شدم
به خدا آروم تر بودم ، به خدا شادتر بودم ، به خدا این ماه همش برکت بود ، به خدا قسم که عالی بود این ماه
گرم بود ، طولانی بود ، توش سختی دیدم ، درد کشیدم ولی خوب بود ، ولی آرامش داشت
اگه این اتفاقا تو ماه دیگه ای بود جمع شدنش سخت بود
خدا نعمتاشو تو این ماه گذاشته
بازم کوتاهی کردم ، کم گذاشتم ، شیطون که نبود پ با نفس خودم گناه کردم ولی به برکت همین ماه سریع برگشتم
امروز سحر که بلند شدم دیدم این آخرین سحر ماه رمضون برای منه
یه غمه عجیبی گرفت منو ، بغض کردم ، جدی جدی شدم مث کسی که دارن ازش بهترین چیز زندگیشو میگیرن
خدایا شکرت که با همه سیاهیا هنوزم دلم به دلت گره خورده
هوامو داشته باش
اگه قسمته سال دیگه این روزا رو تجربه کنم کمکم کن که با معرفت تر و پاک تر از امسال وارد ماه تو بشم
و اگه قسمته برگردم پیش تو ، منو پاک کن و بعد تموم کن
به برکت این ماه و به برکت این لحظه های آخرین افطار کنارم باش

۱۳۹۲ مرداد ۱۲, شنبه

عنوان ندارد

یادته که یه پسر بودم که تو دید همه ته ته خوش گذرون بود
کسی که هیچ کسی روش حساب نمیکرد و کساییم که میومدن طرفش ته تهش باس خاطر قیافه و شوخ و شنگ بودنش بود
یادته که کلا از مرحله پرت بودم دیگه ؟
میدونم با تمام گیج بازیات همه اینا رو خوب یادته
همیشه برام قابل احترام بودی ولی هیچ وقت فکر نمیکردم به اینکه یه روزی دوست داشته باشم
نجابتت ، سرزندگیت ، شیطنتت ، اخلاقت ، اعتقادت همه و همه برام قشنگ بود ولی من از مرحله پرت بودم
یه روز پاییز بود که یکی اومد یه چی دربارت گفت و من یهو هنگ کردم
برام عجیب بود آخه هیچ وقت همچین حسی نداشتم ، هیچ وقت تو زندگیم نشده بود جز برای اعضای خانوادم اینجوری سرنوشت یکی برام مهم باشه
فهمیدم که آره ، یه چی بیشتر از یه رابطه ی معمولی شکل گرفته تو من
از اون شبی که بهت گفتم حرفمو هر لحظه ، هر ساعت ، هر روز که گذشت بیشتر و بیشتر فهمیدم که درست انتخاب کرده بودم و درست بوده تصمیمم
هیچ وقت چیزی بهت نگفتم از علاقم که نکنه یه وقتی نشه ته داستان و تو رو به خودم وابسطه کرده باشم و اذیت بشی
تو هر روز و شبی که میخواستم باشی و نبودی و چیزی نمیگفتم بهت سختی کشیدم ولی چیزی نگفتم تا تو اذیت نشی
خوب راستش سپرده بودم به خدا و خدا هم به دل بنده هاش نه انداخت و نشد داستان که بشه
همین مدت که تو زندگیم بودی خیلی چیزا تغییر کرد ، اون ممد که ول مطل بود و سر و تهشو میزدی یه گوشه مشغول گشتن بود شد یه بچه کاری
کسی که بیخیال درس و زندگی شده بود سر و سامون گرفت و برگشت دوباره به زندگی
چون بودی و دوست داشت ، دیگه هیچ وقت به خودش اجازه نداد که حتی فکر کسی رو تو ذهنش راه بده و حالام که نیستی به برکت وجودت و چیزایی که بهش فهموندی دیگه اجازه نمیده هرکسی وارد زندگیش بشه
درسته نیستی ولی به من فهموندی که چی میخوام از زندگی
همه چیز خوب بود ، درسته سخت و تلخ ولی خیره و خوب بود
جز یه چیز
اونم اینکه هیچ وقت فکرم بهم نمیکردی
مث استخون تو گلو مونده بود این آخرش
نمیگفتم خفه میشدم
برای همیشه هم میمونه این چند خط تا یادم باشه که تو زندگی چیا خدا به واسطه ی یه بنده ی خوبش که تو بودی بهم داد و با خوندن اینا یادم باشه که کی بودم و کی هستم و باید چیکار کنم
و البته خدا میدونست که ما برای شوما کمیم که خیر رو تو اینی که هست قرار داد
و خدا حتما بهترین کار رو انجام میده هرچند بهترین کار برای هر کدوم از ماها تلخ باشه