۱۳۹۱ اسفند ۹, چهارشنبه

رفیق نیمه راه

سکانس 1
+ سلام ممد ، خوبی؟
- سلام قربونت بد نیستم خوبی تو ؟ چه خبر یادی از ما کردی؟
+ نوکرتم ، ممد خرابم ، نیاز دارم حرف بزنم باهات میای باهام بریم امشب حرف بزنیم ؟
- احمد فردا صبح کلاس دارم ولی خوب باشه الان ساعت 7 ه پاشو بیا بریم حرف بزنیم
+ ممد جان من بیا 10 بریم حرف بزنیم تا 1-2 تا نتکرم ، داغونم حرف نزنم میترکم
- به خدا سخته ولی یه کاریش میکنم
سکانس 2
میدونم خونه مشکل دارن با بیرون بودن شبم ولی خوب میگم 21 سالمه و دارم با رفیق دوران دبیرستانم میرم و حالش خرابه و لابد خونه درک میکنن که چه خبره
میگم رفیقم حالش خوب نیست میخوام برم پیشش و دیر میام
یه ساعت میگن میخوای بری چیکار ؟ کی ؟ کجا ؟
و من میفهمونم که کیه و کجا و اینا
با اکراه میگن باشه
زنگ میزنم بهش و میگم 10 بیا چهار راه ولیعصر بریم حرف بزنیم و منم مجبورم شب نخوابم تا فردا برسم به کلاسم
قرار رو اوکی میکنیم
سکانس 3
بعد از فیکس شدن قرار مامان شرو میکنه به اینکه چه معنی داره این وقت شب برین ؟
چه معنی داره برین بام تهران ؟
یکی حولت میده میوفتی پایین نصفه شبی
برا چی به تو گفته بیای مگه رفیق دیگه نداره
و من میبینم که مادرم راضی نیست و تلفن رو بر میدارم
- سلام احمد
+ سلام ممد جونم چی شده ؟
- احمد نوکرتم ولی نمیتونم بیام
+ ممد بیا دیگه داغونم ، نیاز دارم حرف بزنم ، دارم میترکم
- ( دیگه چیزی برای گفتن ندارم ) احمد میدونی که رفیق نیمه راه نیستم ولی مادرم راضی نیست نصفه شبی بیرون باشم ، میدونم سوسولم هستم ولی نمیتونم ناراحتش کنم
+ ( صدای آه احمد از پشت تلفن میاد ) باشه درک میکنم ، خداحافظ
- خدافظ ( هیچ صدایی نمیشنیدم دیگه )
صدای بوق میاد دیگه فقط

هیچی بدتر از نا امید کردن یه آه خسته نیست
هیچی بدتر از این نیست که رفیق نیمه راه بشی

۱۳۹۱ اسفند ۶, یکشنبه

بعله! اینجوریاس

یه حاج آقاییم بود که پارسال هر شب میومد خوابگاه ما و به بچه ها توصیه میکرد که ازدواج کنین تا پاک بمونین و اینکه ازدواج سنت پیامبره و نصف دین باهاش حفظ میشه و اینا
وقتی بچه ها میگفتن که ما کار نداریم و سربازی نرفتیم و اینا میگفت خدا بزرگه و خانواده های خوب و با خدا دخترشون و به آدم حسابی میدن حتی اگه مث شما چیزی نداشته باشه و جنم کار داشته باشه
خدمت شما عارضم که این حاج آقای عزیز رو یکی از بچه ها چند روز پیش بعد یه سال دیده بود و بهش سلام داده بود و باهاش هم کلام شده بود و گفته بود که میخوام ازدواج کنم دختر خوبی میشناسین که بهم معرفی کنین ؟
سوالای اول حاجی این بوده که عزیزم کارت چیه ؟ ، سربازی رفتی؟
و با جوابای منفی رفیق من که مواجه میشه بهش میگه تو که نه سربازی رفتی و نه کار میکنی غلط میکنی که زن میخوای و کدوم خانواده خوبیه که دخترشونو به شماها بدن ؟
خواستم بگم که آره این شکلیاس
همیشه مرغ همسایه غازه
همه به ماها میگن همه چی داری ولی به خودشون که میرسه میگن تو هیچی نداری:))
و خوب میشه مثبت اندیش بود و اینطوری برداشت کرد که حاجی با شرایط اقتصادی و اجتماعی پارسال این حرفا رو میزده و امثال خوب شرایط فرق کرده 

۱۳۹۱ بهمن ۲۹, یکشنبه

رفتن و رفتن ...

نشستم لب پنجره اتاق و داره یه باد خیلی خوبی میاد
آهنگ پلی شده و داره میخونه و یه آرامش عجیبی میده بهم
پرتو های نور داره کم کم میاد سمت اتاق ما
یه کش و قوس عجیب غریب میام که خستگی کلاس 8 صبح از تنم در بره
ناخودآگاه یه آه بلندی میکشم
این چند روزه چرا اینجوری شدم؟ چرا یادم به آدمایی که عزیزم بودن و دیگه نیستن میوفته؟
راستش من 2 تا پدر بزرگامو از دست دادم و موقع مرگشون پیششون نبودم
خیلی دلم میخواست این روزا بودن پیشم ولی نیستن
خیلی دلم میخواست بودن تا میرفتم پیششون و مث همیشه که دور از چشم بقیه اعضای خانواده باهاشون حرف میزدم به حرفام گوش میدادن
زود رفتن ، روزایی که دردی نبود بودن ولی این روزا که بیشتر از همیشه به بودنشون به حس کردنشون نیاز دارم نیستن
بچه که بودم هیچ وقت کسی بهم نگفت باید بری نماز بخونی ، باید قرآن بخونی خودم دیدم و لذت بردم
خودم نماز خوندن بابابزرگم تو اتاق خودشو دیدم و دلم خواست ، خودم قرآن خودن اون یکی بابابزرگم و دیدم و لذت بردم از حالش
کجایین آخه؟
لازموتون دارم که باهاتون حرف بزنم ، مشورت کنم ، کمک بخوام
پیشم نیستین ولی برام دعا کنین ، دعا کنین که عاقبتم به خیر بشه
نمیدونم چی شد که این خطا رو نوشتم
خطایی که هیچ ربطی به هم نداره ولی این لطافت باد ، این گرمای نور من رو به یاد گرمی و لطافت شما انداخت
دوستون دارم هرچند که نیستین

۱۳۹۱ بهمن ۱۴, شنبه

سوالای بی جواب

پیره مرد کنارم توی مترو نشسته بود
از ایستگاه آزادی تا ولیعصر یه ربعی طول میکشید و منم هندزفری رو نبرده بودم و حوصلم سر میرفت
دلم میخواست سر صحبت رو با پیره مرد باز کنم ولی نمیدونستم چجوری تا اینکه یهو پیره مرد منو نگاه کرد و خودش شرو کرد به حرف زدن ، انگار اون فهمیده بود دلم حرف زدن میخواد
بهم گفت جوون چن سالته ؟ ؛ گفتم 21 سال
+ بهت نمیخوره 21 سالت باشه چیکار کردی با خودت ، چرا رو پیشونیت چروک شده؟
- بازی روزگاره دیگه حاجی مام از اول این شکلی نبودیم که
(پیره مرد انگار از اون اهل دلا بود)
+ ماشالا قد و بالاتم بلنده و خوش تیپی ، شیطون چند تا بلند کردی تا حالا ؟
- بابا بیخیال حاجی ، قیافم کجا بود ؟ به جان خودم کسی به ما سلامم نمیکنه بلند کردنم کجا بود ؟
+ بچه جون من خودم جوون بودم قبل این انقلاب کوفتی رو میگم چند تا دوس دختر داشتم ، آخرشم خر یکی از همینا شدم و شد عیالمون
- نه حاجی جون به خدا کسی رو ندارم ، قسمت یا چیشو نمیدونم ولی تنهای تنهام
(پیره مرد یه آهی کشید و یه نگاهی کرد به من)
+خدا لعنت کندشون که با شما جوونا این کارا رو میکنن ، ما جوون بودیم هرچی نداشتیم یه دل شاد داشتیم ولی شماها
راستش دیگه چیزی نداشتم بهش بگم ، یه آهی کشیدم و گفتم حاجی جون این نیز بگذرد ، یا شایدم ما بگذریم
پیرمردم بعد این حرف من ایستگاه انقلاب از مترو پیدا شد و رفت
من موندم تو فکر خودم آخه چرا ؟
چرا این شکلی شده ؟
چرا وضع من اینه ؟ چرا وضع مملکتم اینه ؟ چرا همه ما جوونا داغونیم ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟
و همه این سوالای بی جواب منو از خودم برده بود
یه لحظه به خودم اومدم و دیدم داره میگه ایستگاه فردوسی
رد کرده بودم 4 راه رو و نفهمیده بودم
پیاده شدم و برگشتم ولی هنوز به فکر سوالای بی جواب بودم