۱۳۹۳ فروردین ۵, سه‌شنبه

و نبود

تو که نیستی ولی من هنوز برات مینویسم ، یعنی میدونی برای تو مینویسم تا همیشه ، حتی اگه عاشق ترین عاشق بشم روزی
برای تویی مینویسم که همیشه و تو همه حال یه گوشه از وجودم میمونی
برای تویی که همیشه کنارمی گرچه هیچ وقت نبودی
برای تویی که همه منطق و عقل رو نابود کردی و فهموندی به من که هیچ چیزی تو این جهان حساب شده نیست
میدونی هر دفه خبر ازدواج یا عشق دو تا از بچه ها رو میشنوم خیلی خوشحال میشم ، خیلی خوشحال میشم که اونایی که همو دوست داشتن به هم رسیدن
خوب برعکس تو من ته داستان رو تو وصال میدونم نه قبول قسمت و سوختن و ساختن
رضای حق یه چیزه و ساختن یه زندگی رضایت بخش یه چیز دیگه
بعد همه این خوشحالیا یه چیزی ته ته دلم میمونه که هیچ کسی رو ندارم بهش بگم تا خالی بشم از این حس لعنتی
ته ته دلم میمونه که چرا اینجوری شد؟
چرا همه چیزایی که برام تعریف کردی این طوری چیده شده بود تا حتی نتونم بمونم رو خواستم
تا به خاطر تو پشت کنم به خواستنت
تا
تا شاید مث امروز یه بیست و دو ساله ی له نبودم
آدم تو زندگیم زیاد اومده و رفته اینو تو خوب میدونی
یعنی تو تنها کسی هستی تو این دنیا که محمد واقعی رو میشناسه
تنها کسی که خودم بودم باهاش ، تنها کسی که هر نفسم باهاش آرامش بود
همه اومدن و رفتن ، میان و میمونن و میرن ولی فقط تو بودی که اومدی ، آرومم کردی ، رفتی ، آشوب شدم و تو دلم موندی
نوشتن اینام باعث میشه یه روزی همه این وبلاگ کوچیک رو بزنم نابود کنم ولی مینویسم با اینکه میدونم حتی نمیخونیش
با اینکه میدونم فقط کسایی میخونن نوشته هامو که هیچ اهمیتی نداره براشون بودن یا نبودن تو توی زندگیم
شاید
هیچی
مث همیشه دری وری دارم میگم
مث همیشه همه چیز رو نادیده میگیرم ، مث همیشه فرار میکنم از همه ی حسا ، از همه ی دردا و فقط میگم کاش بودی تا میون جمع ، تو توی این همه محبت تنها نبودم
تو همین لحظه ، تو بهترین نقطه ی زمین ؛ آرزو میکنم آرامشی برای همیشه برات نوشته بشه

۱۳۹۲ اسفند ۲۳, جمعه

خوابگاه نبود جان ممد ؛ یه دنیا بود

سلام آقا ، برای گرفتن خوابگاه باید با شما صحبت کرد ؟ 
با همین جمله ی سوالی ساده شرو شد داستان چهار سال خوابگاهی بودن
داستان گذروندن روزا و شب ها با کسایی که روز اول تو ذهنمون میگفتیم با این عمرا بتونم تحمل کنم تو یه اتاق بمونم ولی بعد از یه مدت به قدری به هم نزدیک میشدیم که از زندگی خصوصی هم بیشتر از خانوادمون خبر داشتیم
چهار سال خوابگاهی بودن داره به آخراش میرسه 
تموم میشه روزا و شبای تلخ و شیرین دور از خونه
تموم میشه فوتبال بازی کردن های کل کلی
تموم میشه فیلم دیدن های نصفه شب
تموم میشه درس خوندنای شب امتحان
تموم میشه دور همی های آخر هفته 
شاید روز اولی که اون سوال رو پرسیدم فکر نمیکردم که یه اتاق 3*4 این همه خاطره درست کنه برام
242 شروع همه خاطرات بود 
دلم برای مرتضی ها ، مسعود ها ، امیر ها ، مهدی ها ، میلاد ها ، محمد رضاها ، امین ها و ده ها و ده ها رفیقی که تو سخت ترین و تنگ ترین و نزدیک ترین لحظه ها کنارم بودن تنگ میشه
دلم برای همه اینا تنگ میشه
دلم برای پیدا کردن دمپاییم بعد از یه دور همی کوچیک دم در اتاق تنگ میشه
میریم ولی تنگ میشه دلمون بازم