۱۳۹۲ فروردین ۴, یکشنبه

جهت ثبت در ذهنم

مینویسم تا یادم باشه که شب 3 فروردین رو با درد و زجر تا صبح سر کردم
مینویسم تا یادم بمونه از شدت درد بود که بی هوش شدم و خوابم برد
مینویسم تا یادم بمونه که کسی نبود ، کسی حتی به یاد من هم نبود
مینویسم تا یادم بمونه ساعت 3 که از درد از خواب پریدم و تو آشپزخونه خوردم زمین هیچ کسی از خواب بیدار نشد که لااقل بگه چت شده تو ؟
مینویسم تا یادم بمونه صبح که همه بیدار شده بودن هیچ کسی حالمو نپرسید
مینویسم تا یادم بمونه که انتظار اشتباهه
مینویسم تا یادم بمونه تو سختیا هیچ کسی کنارم نخواهد بود
مینویسم تا یادم بمونه همه با هم برابرند ولی بعضی ها برابرتر و عزیزترند
باس بفهمم که زمین میخوردم هیچ کسی نیست دستمو بگیره ، هیچ کس
باس بتونم خودم بلند شم ، باس بدونم که اگه نتونم بلند شم تو سکوت و تاریکی تموم میکنم

۱۳۹۱ اسفند ۳۰, چهارشنبه

92

فک کنم 2 ساعت مونده به لحظه ی تحویل سال
تو این لحظه ها نگاهی میکنم به همه روزای گذشته ، به روزایی که اومدن و رفتن و سال 91 رو برای من ساختن
انگار همین دیروز بود که از خواب بیدارم کردن و گفتن پاشو تنبل نیم ساعت دیگه سال تحویل میشه ، تو چرا خوابی هنوز و من با چشمای بسته گفتم بیخیال بابا بذار بخوابم ولی اونا به زور منو از خواب بیدار کردن
انگار همین دیروز بود که لحظه ی تحویل سال مستقیم وصل بودم به خدا ، همون لحظه ای که من صدای خدا رو شنیدم که گفت هواتو دارم ممد برو جلو
سالی که گذشت خوب نبود ، نه این که بگم برام بلا باریدا نه سال 91 رو خودم برای خودم خراب کردم و خودم بودم که این سال رو تبدیل کردم به بدترین سال زندگی 20 سالم
پس اولین تصمیم رو میگیرم الان ، سال 92 برای من شروعی میشه بر ساختن زندگی ، میخوام موقع تحویل سال 93 به خودم بگم امسال چه خوب و چه بد اگر بود من تو بدیهاش مقصر نبودم
پس بسم الله میگم و توکل میکنم به خدا برای خوب بودن
سالی که گذشت 2-3 بار از مرگ حتمی نجات پیدا کردم ، سالی که گذشت خدا منت بر سر من قرار داد و زیارت خونه خودش رو بهم هدیه داد
میخوام تو سال 92 از این هدیه خدا بهترین استفاده رو بکنم ، میخوام از این هدیه در راه رسیدن به خوبی ها استفاده کنم
92 حتما سال خوبی میشه به دور از بلا و بیماری و ناخوشی
برای همتون دعا میکنم ، برای من دعا کنین
به دعاهای هم در هر لحظه محتاجیم
تا سال بعد یا علی

۱۳۹۱ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

دست تقدیر

بعضی وقتا زندگی اونجوری که دوس داری پیش نمیره
دلت میخواد مسیر A رو بری ولی تقدیر تو رو به مسیر Z میرسونه
خیلی فرقه بین اول و آخر ، خیلی فرقه بین علاقه و اجبار ولی خوب باید ادامه بدی چون چاره ای نداری
قسمت تو هم همینه دیگه ، قسمتت فقط حمالیه تو این دنیا ، لذت ها برای تو حروم شده
کم کم تو مسیر جبر که میری نسبت به علایقت هم فوبیا پیدا میکنی ، دیگه میترسی که نزدیک علایقت بری چون علایقت با راهت متفاوتن و این تفاوتا سرچمه ی تضادهاس و این تضادها سرچمه ی تباهی ها
تو تباه شدی با یه جبر خودخواهانه و دیگه توان نابودی بیش از این رو  نداری
تو ترجیح دادی که کم کم بسوزی ولی یهو خاکستر نشی
تو دوست داری ، دوست داشته باشی ولی مسیر زندگی تو بدون احساسه
تو دوست داری که دوست داشته بشی ولی کویر راه تو دلکش نیست
تو دوست داری مث همه دوستای اطرافت باشی ، مث همه همسنات ، دوس داری علایق اونا رو داشته باشی ، دوس داری شکست های اونا رو داشته باشی ، دوس داری بغض ها و خنده های اونا رو  داشته باشی ولی نمیتونی چون مسیر زندگی نکبتت فرق داره
تو با همون سنی که اونا دارن وارد راه بزرگتر از خودت شدی
راهی که شاید برای یه آدم 27-28 ساله کاملا آماده شده باشه برای پیشفرت و سازندگی بدون وجود یه آدم دیگه که ذهنشو مشغول کنه ولی تو 21 سالته و این راه داره خوردت میکنه
تو داری پا رو احساساتت میذاری
تو داری مغلوب حرف دوستات میشی که میگن برا چی میخوای باشه ؟ ، برا چی میخوای درد رو دردات بذاری و نبودش یه درده و بودنش 1000 درد ولی تو نمیفهمی این حرفا رو
مث کوری که آرزوی نگاه کردن مستقیم به خورشید رو داره
برای آدمای معمولی نگاه کردن به خوردشید درده ، شاید دردی روی دردا ولی یه کور آرزو داره خورشید رو ببینه چون هیچ وقت نفهمید خورشید چیه
یه کور دورادور گرمای خورشید رو حس کرده ولی اونو ندیده
یه کور آرزوی دیدن خورشید رو به گور میبره
خلاصه غالب ها دست ما نیست
خدا هرکسی رو یه جوری دوس داره
یکی رو دوس داره و میذاره حس کنه همه خوبی ها رو ، حس کنه همه ی غصه های راه خوبی رو
یکی رو دوس داره و خوبی هاشو نشونش میده و غم و غصه رو بهش نشون نمیده
یکی رو دوس داره و بهش عذاب میده و بعدش براش آسونی قرار میده
یکی دیگه رو هم دوس داره ولی براش چیزی قرار نمیده
آره دیگه خدا لابد همه ما رو دوس داره
برزخ رو هم برا یه دسته از اونا که دوس داره آفریده دیگه
فقط نمیدونم خدا تا حالا خودشو جای من گذاشته یا نه
نمیدونم خدا تا حالا حس کرده نور نباشی و جسم باشی ، بی همتا نباشی و محدود باشی ولی متفاوت باشی با همه دور و وریا یعنی چی؟
میشه از خدا هم دلخور بود ، میشه با خدا هم دعوا کرد ، میشه به خدا هم گفت د لوتی بیا پایین تا داد بزنم سرت
میشه به خدا گفت غلط کردم ، میشه به خدا گفت کمک کن ، میشه به خدا گفت د آخه با مرام تو فقط برام موندی آخه تو دیگه چرا ؟
میشه گفت خسته شدم ، میشه گفت مشتی تو که گفته بودی به هر کسی به اندازه ظرفیتش خوشی و عذاب میدی
اصن من بی ظرفیت و بی جنبه
خوشی ندادی که ندادی ، د آخه با مرام این همه عذاب چیه پس؟
درد نیستا ، عذابه ، مث اون پسری که ولش کرده باشی تو یه اتاق سفید در بسته و هی رو در و دیوار اتاق خط بکشی و صدای خش خش درست کنی و اونم از زجر هی به خودش بپیچه و بهش بگین بیرون از این اتاق هوا بده برا چی میخوای بیای بیرون ؟
کم آوردم خدا
خودت یه جوری کمک کن
میگن نا امیدی بدترین گناهه ولی تو داری منو به گناه میکشی
نذار گناه کنم
کمک کن

۱۳۹۱ اسفند ۲۶, شنبه

حلبچه

نادر بچه 6 ماهه ی مهین دخت سر سینه ی مهین رو مک میزد و شیر میخورد و مهینم زیر لب داشت برا پسر کوچولوش شعرای آزادی و پیروزی رو میخوند
همه چی آروم بود و خنده رو لبا بود
یهو سکوت شکسته شد ، همه به تکاپو افتادن ، نمیدونستن چه خبره
محمد بابای نادر بچه رو بغل کرد و به مهین میگفت بدو بریم یه جا پناه بگیریم که ناگهان
بومب
یه بوی تندی پیچید همه جا و بعد از اون سکوت بود
نیروهای امدادی رسیدن بعد یه ساعت
نادر تو بغل محمد جون داده بود ...

حلبچه همیشه در یاد ماست ...

امروز به عبارتی میشه شنبه و 4 روزه دیگه عیده
میگن عید وقتیه که طبیعت همه چیزش نو میشه ، گلا شکوفه میدن ، پرنده ها شرو به آواز خوندن میکنن ، موجودات فاز عاطفیشون گل میکنه جفت گیری میکنن و ...
میگن بهار که میشه خزون باس بره ، سرما باس بره و یه گرمای دلچسب جاشو بگیره
میگن بهار خوبه ، میگن همه دوسش دارن
چرا دارم اینا رو مینویسم ؟ هان ؟
من و چه به بهار؟
بهم میگن داغون شدی و افسرده ، بهم میگن هی داری از نداشته هات میگی ، بهم میگن داری همه رو از دور خودت میرونی
به من میگن تو رو چه به بهار؟
راست میگن خوب
باغ زندگی ما خیلی وقته خشک شده ، پرنده های دشت ما خیلی وقته خفه شدن و مردن ، موجودات جزیره ی ما خیلی وقته دیگه هیچ جفتی ندارن ، طبیعت منطقه ی ما خیلی وقته یخ زده
من شدم مث یه لبخندی که رو لبا یخ زده
من شدم مث یه هوای فشرده که تو یه بادکنک جمع شده و منتظره یکی بترکونه بادکنکو
و تو
تو شاید بی معنی ترین واژه تو ادبیات من باشه
هنوز جلوی تو رو خالی گذاشتم
پر نمیشه هیچ وقت به قلم من
قلم روی میزه ، باس ور داریش و جلوی توی دایره المعارف من رو با اسم خودت پر کنی
به عکس دماوند که نگاه میکنم یادم میاد که چقدر بزرگ و زیباست از دور ولی وقتی دل بزنی به پهناش میبینی که چقدر سخته رسیدن به قلش
همیشه بلند که باشی ، تنها میشی
این رسم روزگاره
مردم دشت رو دوس دارن نه کوه رو

۱۳۹۱ اسفند ۲۳, چهارشنبه

یه مرد واقعی

از سر کار کتابا رو برداشته بودم و برده بودم بیمارستان لقمان که رزیدنتای نورولوژی رو ببینم و 4 تا کتاب بشون بفروشم
کارم تموم شده بود و باس کتابا رو بر میگردوندم شرکت و 3 تا کارتون سنگین داشتم و عجلم داشتم برا همین سریع رفتم دم در بیمارستان یه دربست بگیرم و برگردم ، دور و برم رو نگاه کردم دیدم یکی داره از تو ماشین دست تکون میده و میگه جایی میری؟ منم سریع بدون توجه گفتم آره ، میرم فلان جا ماشینو بیار تو بیمارستان من کارتونا رو بذارم تو ماشینتو بریم
اومد تو بیمارستان وقتی داشتم کارتونا رو میذاشتم تو ماشین دیدم رو پلاکش عکس یه ویلچره
دروغ چرا تا الان همچین چیزی ندیده بودم ولی خوب حدس زدم که احتمالا جانباز یا معلول باشه
سوار ماشین شدم و دیدم که دو تا پا نداره اون آقا ولی خوب گفتم اگه به رو خودم بیارم شاید ناراحت بشه برا همین خیل طبیعی نشستم و گفتم بسم الله بریم
تو راه شرو کرد به حرف زدن و از ترافیک شرو کرد به گفتن و بحث الکی الکی کشیده شد به پلاک ماشینش که شرو کرد و گفت که معلوله و تو یه حادثه ساختمونی دوتا پاهاش رو از دست میده و الانم به خاطر خرج زندگی زن و بچه هاش باید با این شرایط با اون ماشین خاص بره مسافر کشی
نمیدونم چرا بین این همه حرف این رو نوشتم ولی خواستم بگم هوای آدمای با شرفی که با سخت ترین شرایط کنارمونن و تن به گدایی نمیدن و کار میکنن رو بیشتر داشته باشیم

۱۳۹۱ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

یه نامه کوچولو


روزی که بهم گفتی داداش میشه یه روز دیگه بری مکه رو یادته ؟
میگفتی تو رو خدا روز تولدم باش بعدش برو دیگه و منم میگفتم نمیشه داداش، نمیشه عوضش میرم و از اونجا برات یه کادوی خوب میگیرم 
اون روز یادم افتاد به همه این 11 سال 
مردی شدی برا خودتا ، میدونی که ؟ دیگه انقدر بزرگ شدی که با افتخار بگم این لنگ دراز داداش منه 
یادم میاد به اون روزی که برا اولین بار صدای ونگ ، ونگتو شنیدم 
وقتی دیدمت گفتم اسمشو بذاریم حسن ، بابا گفت برا چی گفتم خوب کچله دیگه :)
اسمتو گذاشتن عباس ، که الحق لایق اسمتی ، از من 9 سال کوچیکتری ولی مرامت خیلی بزرگه ، منو که هزار بار مرام کش کردی
یادته اون روزی که برده بودمت دوچرخه بازی و پات گیر کرد لای پره ی چرخ ؟ یادته بغلت کردم و بدو بدو بردمت دکتر ؟
یادته اون سالی رو که دستت رفت رو دستگاه بخور و سوخت ؟ یادته هر شب پا به پات بیدار بودم ؟
داش عباس با همه تندی هایی که گاه و بی گاه باهات میکنم که اونم اقتضای خان داداش بودنه ولی یه قسمت بزرگی از دنیای منی
تو روح دادی به زندگی من 
این مهدی رو هم کمتر بزنی تو سرش دیگه میشی یکی یه دونه ی داداش
راستی عباس داشتم عکسای این چند سال و میدیدم چقدر بزرگ شدی ، کم کم داری هم قد من میشی
میدونم اینا رو هیچ وقت نمیخونی چون نمیذارم بخونی و پررو بشی ولی خوب جون میدم برات 
آخر این نامه کوچولو که یه دنیا حرف دارم که نمیزنم توش یه بغل مث همه اون بغلای گرم و با محبته روزای برگشت من از سفر

۱۳۹۱ اسفند ۲۰, یکشنبه

درست میشه

ساعت تیک تیک میکنه ، یه ساعتی هست که همه خوابن و من هنوز خوابم نبره
چرخیدنم رو اون تخت چوبی که هی قژقژ میکنه هم فایده نداره و هنوز خواب به چشمام نیومده
فکر ، فکر ، فکر داره نابودم میکنه
هی میخوام به دری وری فکر کنم ، به چیزای مسخره که یادم بره این افکارو ولی نمیشه
تیک تاک ، تیک تاک ، صدای موتور یخچال تو اتاق هم که تازگیا انگار بو نوع شنیده داره هر لحظه بلند تر میشه
دیگه نمیشه باس بلند شم و یه آبی بخورم شاید بهتر بشم و خوابم ببره
قلپ، قلپ ، قلپ
سلام بر حسین ، چه آبی بود جیگرم حال اومد
خوب الان دیگه حتما میشه بخوابم ، برم تو جا که فردا هم کلاس دارم و بعدش تموم میشه این سال لعنتی برام
د لامصب بفهم دیگه تو چی داری ؟ به چه امیدی داری به فردا نگاه میکنی؟ این همه از تو بهتر هست ، تو که عددی نیستی ، نمیبینی؟ یا نمیخوای ببینی؟ 
کارتو ببین که این شکلی شد ، از بین رفت اونم به خاطر هیچ ، حالا خوبه باز یه کار دیگه هست 
دانشگاه کوفتی رو میبینی که تموم نمیشه ، درست نمیشه ، نابود میشی
خدا چرا درست نمیشه ؟ چرا من اونی که میخوای نمیشم ؟ چرا ؟ چرا ؟ و هزارتا چرای دیگه 
خدا ببین این پسره ی هفت تومنی که تنها چیزی که از دین تو یاد گرفته غلظت گفتن والضالینه همه چی داره ، مهر و محبت و عشق و پول و رفاه ولی من چی؟ 
این همه ازت خواستم ، گفتم خودم زور میزنم همه مادیاتو به دست میارم با توکل به تو ولی کمکم کن ، چی شد پس؟
بازم نه ؟ بازم زودمه ؟ انقدرم بدم که جور نمیکنی برام این داستانو؟
وای خدا فردا کارای اونا رو چیکار کنم ؟
فکر و فکر و فکر میاد و کفر و شرک و درد و با خودش میاره
به ساعت نگاه میکنم شده 5:30 و من هنوز بیدارم عرق سرد همین طور داره از پیشونیم میریزه
با خودم میگم این همه حرف مونده تو سینه و جاشم فقط همینجاس ، نباس به هیشکی بگم
ولی خوب دوس دارم یکی باشه ؛ خدا خودش میدونه حسم پاک پاکه ، برا همینه برا این اطمینان رو گذاشته تو قلبم که راهم درسته فقط میخوام خودش کمک کنه دلا و راه ها رو برام جذب و همراه کنه
راه های زندگی که یکی یکی باس تا ته رفتشون
چشمام داره گرم میشه و خوابم داره میبره که یهو صدا میاد الله اکبر و ا لله اکبر
صدای اذون میاد ، برم وضو بگیرم و دو رکعت نماز بخونم که آرامش بگیرم
نماز و میخونم و دراز میکشم
دیگه چیزی یادم نمیاد
فقط
فقط تو خواب یه حسی داشتم ، حسی که میگفت درست میشه ، بالاخره درست میشه

۱۳۹۱ اسفند ۱۹, شنبه

تجاوز

حاجی بیا
د بدو دیگه لامصب ، بدو
هنوز داره داره نفس میکشه ، اگه نرسونیمش بیمارستان میمیره
(حاجی رو به رفیقش میگه : ) ولش کن علی آقا شر میشه برامون ، تن عریون یه دخترو که داره میمیره ببریم بیمارستان تا عمر داریم باید جواب پس بدیم که چیکارش کردیم و چرا مرده ، بعدم این دختره ی هرزه اگه خودش نمیخواست که این نمیشد ، بدو بریم تا کسی ما رو اینجا ندیده
.....
امروز 4 شنبس ، علی آقا تو حجره ی فرش فروشی خودش تو بازار نشسته و داره قند و میزنه تو چایی و به بخار چایی نگاه میکنه تا سرد بشه و بخورتش
یه روزنامه میبینه که شاگردش خریده و از روی میز بر میدارتش تا بخونه
صفحه حوادث بازه ، یه آن خشکش میزنه ، دختری بعد از تجاوز به قتل رسید  شرو میکنه به خوندن شرح متن و میبینه که ای بابا همه شواهدی که تو شرح اومده نشون میده اون دخترس که ، آخر متن نوشته دختره از شدت خون ریزی مرده
با اعصاب خراب میاد تو حجره ی حاجی و داد میزنه حاجی بدبخت شدیم ، خون اون دختر گردن ماس ، اگه اون شب نجاتش داده بودیم این نمیشد ، چرا ولش کردیم
حاجی میگه مقدر این بوده لابد ، به خودت بد را نده
تو همین حین بود که در حجره ی حاجی باز شد ، یه افسر نیروی انتظامی بود ، گفت : حاج آقا ... شمایید؟
حاجی رنگش پرید ، گفت بله جناب اتفاقی افتاده ؟
افسر گفت لازمه با ما بیاین به آگاهی درباره ی اتهام پسرتون به تجاوز و قتل باید جواب پس بدین
حاجی پخش زمین شد و دنیا به چشماش تیره و تار شد
شب که علی آقا خونه اومده بود یه نگا به پسرش کرد
خدا رو شکر میکرد که پسرش ذات پاکی داره ، خدا رو شکر کرد که درسته از حاجی وضع مالیشون خیلی پایین تره ولی خدا یه جو مرام و معرفت رو به اونو و خانوادش داده

۱۳۹۱ اسفند ۱۸, جمعه

ب مثل بهترین ، ب مثل بابا

دور و بر 35 سالش بود ، کارمند یه اداره ی دولتی بود  و 2 تا بچه داشت
صبح برام عجیب بود که با یه پراید اومد دم خونه ما و زنگ زد خوب راستش همیشه تصورم از یه کارگر که خونه ی مردم رو نظافت میکنه یه چیز دیگه بود
لااقل تو ذهنم بود که با یه لباس معمولی باشه و با اتوبوس و مترو بره این ور و اون ور ولی این ، کت و شلوار و ماشین
اومد تو و خیلی مودب سلام کرد و اجازه خواست بره و لباساشوعوض کنه
منم خوب امروز خونه بودم که کمکش کنم و خونه رو تر و تمیز کنیم پس یا علی گفتیم و عشقو ، آخ ببخشید کارو شرو کردیم
دیوارا رو شست و من دنبالش خشک میکردم و شیشه ها و زمین و ...
وسطای کار کم کم یخش آب شد و شرو کردیم به حرف زدن از خودش میگفت و از این که لیسانس ادبیات داشت و کارمند یه اداره دولتی بود و میگفت که حقوقش کافیه برا زندگی معمولی ولی دو تا پسر داره که دلش میخواد تو بهترین مدارس درس بخونن و بهترینا رو داشته باشن برا همین میاد خونه ها آخر هفته کار میکنه تا بتونه پول بیشتری در بیاره و میگفت که دوس نداره بچه هاش بدونن این موضوع رو و ناراحت بشن
وقتی از بچه هاش میگفت یه برق عجیبی تو چشماش بود همون برقی که بابام وقتی دور از چشم من درباره ی من برای دیگران میگفت بود
انگار همه آرزوهاشو تو پسراش میدید
از اون موقع یه حس بدی داشتم ، یادم به بگو مگوی دیشبم با بابا افتاد و اینکه بهش یه تیکه انداختم و از سختیا گفتم ، یه آن چشمای بابا اومد جلو چشمم ، خدا من چیکار کردم ؟ چرا اون جوری حرف زدم باهاش؟ چرا کارایی که دوست داره رو انجام ندادم ؟ آخه خریت تا کی؟
نزدیکای غروب جمعه بود که بابا از سر کار اومد خونه نمیتونستم چیزی بهش بگم ، یه جور حس مردونس که نمیشه گفتش فقط آروم و بی سر و صدا رفتم جلو و سلام دادم و کمکش کردم ؛ میدونم که میدونه از رفتارم پشیمونم
نوکرتم بابا

بعد از خزان ...

یکی رو دارم میبینم که رو لباش خندس و نگاهش به سقفه تو چشماش یه برق امیدی داره موج میزنه ، زندگی رو داره انگار میبینه رو ترک های سقف ، زندگی رو داره میشنوه تو هو هوی باد
ای بابا چرا این شکلی شد پس؟ چرا چشماش اشکی شد؟ چرا نور نگاهش مرد؟ به چی داره فکر میکنه مگه؟
بلند شد زانوهاشو تو بغلش جمع کرد و نگاهش به دیوار رو به رو دوخته شد
داره یه چیزایی زیر لب میگه بذار ببینم چی میگه شاید بتونم کمکش کنم شاید بتونم بفهمم به چی فکر میکنه و چرا اون حال خوشش به این حال تبدیل شد
داره با خدا حرف میزنه ؛ هع داره میگه خدایا کمک میکنی دیگه؟ داره میگه خدا جون تنها امیدم توییا نا امیدم نکنی
نمیدونم چشه ولی از چشاش میشه خوند که فرق کرده و دیگه مث روزای قبل نیست
دارم از بیرون نگاش میکنم و میبینم که چقدر فرق کرده ، میبینم که خیلی بزرگ شده ، میبینم که برا خودش مردی شده
دیگه ذهنش درگیر بازی و این چیزا نیست ، در به در داره میگرده دنبال زندگی
یعنی میشه بعد خزون زندگی این آدمم بهار باشه ؟
از اون ور خونه صداش میزنن ، دارن میگن محمد بیا سر میزو بگیر که جا به جاش کنیم چقدر میشینی؟
انگار وقتشه بازم جسم و روحش به هم پیوند بخوره و از جاش پا شه
از جاش بلند میشه و یه آه بلند میکشه و میره سمت کار ...



۱۳۹۱ اسفند ۱۷, پنجشنبه

از خوابی که خواب نبود


یه آهنگ آدمو تا کجاها که نمیبره ، از کرخه تا راین و شاید از یه فیلم تا یه واقعیت و از یه رویا به یه کابوس یا شایدم برعکس ، نمیدونم
فقط میدونم سوز داره ، سوزش از سرمای این برف بیشتره ، سفید نیست ؛ سیاهم نیست
شاید یه جور داستانه خاکستریه
شاید اصن داستان نیست ، شاید غم این آهنگ از خاکستر جوونای این مملکت میاد
شاید غم این آهنگ از آرزوهایی که به باد رفت میاد
شاید از همت ، باکری ، چمران میاد
واقعا چیه ؟ چرا انقدر با دل من بازی میکنه؟
شاید هنوز صدای یا زهرای جوونی که ترکش به پهلوش خورد تو کربلای 4 داره از لابه لای این آهنگ میاد بیرون
وای
یا زهرا
ا چه جالب آهنگ بعدی میم مث مادره
مادر یعنی فاطمه
راستی گفته بودم چقدر دلم برای پا بوسی تنگ شده ؟
برم پا بوس عزیزترینم

معمولی

یه روز خیلی معمولی که خیلی معمولی از خواب پا میشی و خیلی معمولی میری دستشویی و خیلی معمولی چون ساعت 8 امتحان داری میشینی درس میخونی و خیلی معمولی باز میبینی استرس داری و باز میری دستشویی
ساعت 7:30 میشه و خیلی معمولی لباس میپوشی و میزنی از خونه بیرون و یهو میبینی خیلی معمولی تو 17 اسفند برف خفن میاد و خیلی معمولی با حالت خسته بر میگردی خونه و کاپشن میپوشی
خیلی معمولی تو خیابون از زیر هر درختی  که رد میشی برفاش میریزه روت و خیلی معمولی راننده ها هوس میکنن از چاله های آب کنار تو رد بشن و خیلی معمولی همه هیکلت رو به گند بکشن و خیلی معمولی تو با قیافه ی پوکر فیس سر خیابون داد میزنی مستقیم
خیلی غیر معمولی یک تاکسی برایت نگه میدارد و خیلی معمولی سوار تاکسی میشوی و خیلی معمولی تاکسی به مثال روزهای برفی دیگر بوی پوشک کرم قلی پسر 6 ماهه ی آقا کریم ِ ماست بند را میدهد
به سر جلسه امتحان میرسی و یه گله بچه میبینی که همه دارند درباره ی سوراخ شدن بارسلونا حرف میزنند و ته دلت میگویی اینها چقدر از مرحله پرتند
امتحان خیلی معمولی شرو میشود با همان 60 تست همیشگی و به هر سوال که میرسی خیلی معمولی میفهمی که این ترم را خیلی راحت  می افتی
خیلی معمولی به گور پدر جد طراح سوال فحش میدهی و خیلی معمولی با خانم معلم خداحافظی میکنی و با هندزفری در گوش و کلاهی بر سر خیلی معمولی تر از همیشه به راه ادامه میدهی
اتفاق های معمولی بعد تعریفی ندارد
شاید معمولی بودن همان طناب دار این روزهای زندگی ما باشد
شاید تنها بوی خوش زندگی این روزها همان بوی پوشک ، همان بوی جوراب در مسجد ، همان صدای ناهنجار امین توی دستشویی خوابگاه ، همان فیلم ساعت 11 شب باشد
شاید این روزها ما خیلی خیلی معمولی شده ایم
معمولی شدن معلولیت می آورد
مومن نباید هر روزش مثل قبل باشد
مع الاسف مومن هم نیستیم

۱۳۹۱ اسفند ۱۶, چهارشنبه

بشور و بساب تا صبح دولتت بدمد

و البته درسته که بهشت زیر پای مادرانه ، و باز هم درسته که ما غلام و نوکر ابدیه مادر و پدریم ولی خداییش این رسمشه دم عیدی جوری از ما بیگاری بکشن که کفّار از بلال حبشی نکشیدن ؟
در مناطقی از شهر صدای یا کوزت ادرکنی ِ جوونای این مملکت زیر فشار فرش شستن ، شیشه پاک کردن ، حتی در مواردی در حال شستن توالت و حموم به گوش میرسه
در ایام قبل عید اموات زیاد یاد میشن ، مادرا همیشه در حال گفتن 2 نوع جملن
یا دارن التماس میکنن که خدا امواتتو خیر بده ، بیا فلان کار رو بکن یا اگه از زیر کار در بری به شدت قاط زده و با جمله ای تو روح اون آبا و اجدادت کنن از ما پذیرایی میکنن
و خوب البته به قول عماد ما باید برای رضایت پدر و مادر سخت بکوشیم چون جدا از مسائل اون دنیاش ما در این دنیا به آنها بسی نیازمندیم
بالاخره ما هم باید روزی از این حالت عزب اوقلی در آیم و به آنها احتیاج داریم تا برامون خواستگاری برن و  ما هم عیال دار بشویم و تو خونه ی خودمون بشوریم و بسابیم
خوب نوشتن چرندیات بسه دیگه ، اگه الان جمع نکنم این لونه ی فساد رو یه لنگه دمپایی ول میشه طرفم
ما بریم بشوریم و بسابیم :)))

۱۳۹۱ اسفند ۱۴, دوشنبه

بی وطن

گفته بودم بی وطنم ؟
گفته بودم همه سرمایه ی زندگی من یک کوله پشتی کوچکه ولیسونه ؟
اصن مهم نیست  گفته بودم یا نه مهم اینه که این سرمایه ، این وطن کوچیک رو به دنیایی نمیفروشم
مهم اینه هنوز آزادم ، هنوز در بند نیستم ، هنوز ، هنوز ، هنوز با یه کوله رو دوش به دنبال آرامشم ، به دنبال سرزمین کوچکی هستم که سهم یه باقالی توش بیش از باقالی ها باشه
هنوز به دنبال مساوات ، به دنبال عدالت هستم
هنوز به دنبال افق روشنی هستم که من و آقا میلاد فال فروش هر شب با یه ذهن آروم سر رو بالش بذاریم
هنوز به دنبال خاکی هستم که اشکی از درد نداشتن روش ریخته نشده باشه
هنوز کوله رو دوشمه
هنوز دارم راه میرم
هنوز خسته نشدم
و من قسم میخورم تا لحظه ی مرگ در تکاپوی پیدا کردن آرمان شهر رویایی خودم باشم
والسلام

۱۳۹۱ اسفند ۱۳, یکشنبه

آدمای بی قرار

آدم باس تو زندگی یکی رو داشته باشه که به وقت خوشی و ناخوشی کنارش باشه
آدم باس تو زندگی یه جایی رو داشته باشه که جیغ و داد ِ از سر خوشی و ناخوشیشو اونجا بزنه
آدم باس یه غذایی ، یه خوراکی رو داشته باشه که به وقت اشتها و بی اشتهایی میل به خوردنشو داشته باشه
خلاصه آدم باس یه چیزایی داشته باشه که تو همه حال بتونه به اونا تکیه کنه و ...
آدمایی که اینا رو ندارن ، آدمایی که تو زندگی هیچی ندارن همیشه در حرکتن
همیشه دنبال قرارن ، همیشه دنبال تخلین ، همیشه عطش دارن ولی خوب همیشه و همیشه و همیشه درگیرن با کائنات
خلاصه هوای این آدما رو داشته باشین
سعی کنید قراره دل بی قرارشون باشین